
نگاه به ردپای دیگران
آدم مگر چه میخواهد؟ نانی و آبی و جایی برای خواب! اما گویا آدمها معنای زندگی را نفهمیده بودند. نان بیشتر، آب بیشتر و جای بیشتر. آدمهایی که هر روز از کنار حرم میگذشتند. هرکدام برای خود دنیایی ساخته بودند و در آن زندگی میکردند. چقدر عالمشان حقیر بود. وقتی به من میرسیدند، دست ته جیبشان میکردند و دنبال خرده فلسهایشان میگشتند؛ تازه اگر به این نتیجه میرسیدند که به گدایی آسوپاس چیزی ببخشند. آن وقتها معنای زندگی برایم فقط در نگاه به ردپای دیگران و چشم داشتن به دست آنها خلاصه میشد. وقتی آدمها میآمدند. آسمان برای من رنگارنگ بود و وقتی نبودند حتی اگر خورشید در بلندای خود قرار میداشت، همه جا تاریک به نظر میآمد.
ابتدای محله مشراق، منتهی به ورودی باب شیخ طوسی، جای بساط من بود؛ زیرانداز پارهای و لباسی کهنه. با متکایی رنگ و رورفته که کمک میکرد تا همانجا بساطم را پهن کنم و بخورم و بخوابم. احدی حق نداشت سلطنتم را تصاحب کند. گداهای دیگر میدانستند که نباید به مملکت من نزدیک شوند. اعتقاد داشتم گداهای بیمقدار تازهکار لایق محلهای پررفتوآمد نیستند. به نظرم گدای نوپا باید کارش را از گوشهای خلوت آغاز میکرد تا به درستی بیاموزد که گدا بودن آداب ویژه خودش را دارد. اگر گدا هستی، نباید به چیز دیگر فکر کنی. وقتی آدمها دست در جیبشان میکنند، باید شروع کنی به دعا کردن برایشان. باید از او ممنون باشی که با دیگران فرق دارد و حاضر شده از خودش بگذرد و روزیرسان تو باشد.
با همه این اوصاف آدمها با هم فرق داشتند. بسیاری که کمک میکردند، از من گداتر بودند. دست در جیبش میکرد و با مظلومنمایی ادای گشتن به دنبال پول را در میآورد و در آخر با منت، خرده فلسی در کاسه میانداخت و راهش را میکشید و میرفت و از بادی که به غبغب داده بود، معلوم میشد در این فکر است که چه گلی به سر خود زده!
از کتاب «کهکشان نیستی»
نوشته محمدهادی اصفهانی
ابتدای محله مشراق، منتهی به ورودی باب شیخ طوسی، جای بساط من بود؛ زیرانداز پارهای و لباسی کهنه. با متکایی رنگ و رورفته که کمک میکرد تا همانجا بساطم را پهن کنم و بخورم و بخوابم. احدی حق نداشت سلطنتم را تصاحب کند. گداهای دیگر میدانستند که نباید به مملکت من نزدیک شوند. اعتقاد داشتم گداهای بیمقدار تازهکار لایق محلهای پررفتوآمد نیستند. به نظرم گدای نوپا باید کارش را از گوشهای خلوت آغاز میکرد تا به درستی بیاموزد که گدا بودن آداب ویژه خودش را دارد. اگر گدا هستی، نباید به چیز دیگر فکر کنی. وقتی آدمها دست در جیبشان میکنند، باید شروع کنی به دعا کردن برایشان. باید از او ممنون باشی که با دیگران فرق دارد و حاضر شده از خودش بگذرد و روزیرسان تو باشد.
با همه این اوصاف آدمها با هم فرق داشتند. بسیاری که کمک میکردند، از من گداتر بودند. دست در جیبش میکرد و با مظلومنمایی ادای گشتن به دنبال پول را در میآورد و در آخر با منت، خرده فلسی در کاسه میانداخت و راهش را میکشید و میرفت و از بادی که به غبغب داده بود، معلوم میشد در این فکر است که چه گلی به سر خود زده!
از کتاب «کهکشان نیستی»
نوشته محمدهادی اصفهانی
ارسال دیدگاه