
گلهایی برای ماری
میتوانستم صدا را تشخیص دهم. اما نمیتوانستم واکنش مناسب نشان دهم. این صدا را بارها شنیده بودم، اما هرگز خود را مجبور نمیدیدم که واکنشی نشان دهم. در خانه، کلفتها به صدای زنگ در ورودی واکنش نشان میدادند. صدای زنگ مغازه را بارها شنیده بودم اما هرگز از جای خود برنخاسته بودم. در کلن ما در یک پانسیون زندگی میکردیم، در هتل تنها چیزی که زنگ میزد تلفن بود. من صدای زنگ را میشنیدم، اما آن را فهم نمیکردم. برایم صدایی ناآشنا بود. در این آپارتمان تنها دو بار صدای زنگ برخاسته بود؛ یکبار وقتی یک پسر مقداری شیر آورد و یکبار هم وقتی زوفنر مقداری گل برای ماری فرستاد. وقتی گلها رسید، من در تختخواب بودم. ماری وارد اتاق شد و گلها را به من نشان داد. به شیوه بیخویش شده و سرمست، گلها را به بینیاش نزدیک کرد و دماغش را در دسته گل فرو برد و درپی آن صحنهای ناپسند و زشت پدید آمد. برای این که فکر میکردم گلها برای من است. به ماری گفتم: «چه گلهای قشنگی، مال خودت.» و ماری به من نگاه کرد و گفت: «اینها مال من است.» من سرخ شدم و دستوپایم را گم کردم و از خاطرم گذشت که هرگز سفارش گل برای ماری نداده بودم. البته همه گلهایی را که روی صحنه برای من میآوردند به ماری میدادم. اما هرگز برای ماری گل نخریده بودم. معمولاً این من بودم که ناچار بودم برای گلهایی که روی صحنه به من هدیه میشد پول بدهم. گفتم: «چه کسی این گلها را فرستاده؟»
از کتاب «عقاید یک دلقک»
نوشته «هاینریش بُل»
از کتاب «عقاید یک دلقک»
نوشته «هاینریش بُل»
ارسال دیدگاه