
گرسنگی، کتاب و نان!
گرسنگی قیمتها را به من یاد داد. فکر نان تازه مرا کاملاً از خود بیخود میکرد. من غروبها ساعتهای متمادی بیهدف در شهر پرسه میزدم و به هیچچیز دیگر فکر نمیکردم بهجز نان. چشمهایم میسوخت. زانوهایم از ضعف خم میشد و حس میکردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست. آن وقتها، وقتی در خانه خودمان زندگی میکردم، کتابهای پدرم را بلند میکردم تا نان بخرم. کتابهایی که او خیلی به آنها علاقه داشت. کتابهایی که در زمان تحصیلش به خاطرشان، گرسنگی را تحمل کرده بود. کتابهایی که بابتشان پولِ 20 عدد نان را پرداخته بود، من به قیمت نصف نان، میفروختم. من کتابها را بدون انتخاب، برمیداشتم. معیار انتخاب من، تنها قطر آنها بود؛ پدرم آنقدر کتاب زیاد داشت که فکر میکردم کسی متوجه نخواهد شد. تازه بعداً فهمیدم که او، تکتک کتابهایش را همچون چوپانی که گله گوسفندانش را میشناسد، میشناخت. یکی از این کتابها، خیلی کوچک و کهنه و زشت بود. من آن را به قیمتِ یک قوطی کبریت فروختم. اما بعداً اطلاع پیدا کردم که ارزش آن، یک واگن پر از نان بوده است. بعدها، پدرم از من تقاضا کرد که برنامه فروش کتابها را به او واگذار کنم. او با گفتن این جمله، از شرم صورتش سرخ شد و به این ترتیب، خودش کتابها را میفروخت و پول را برایم پست میکرد و من با آن، برای خودم نان میخریدم. آن وقتها پدرم همیشه مینوشت که یکبار برای دیدنم خواهد آمد تا ببیند من چگونه زندگی میکنم؛ اما او نیامد. هروقت که به خانهمان میرفتم از من میپرسید که شهر چگونه است و من میبایستی برایش از بازار سیاه تعریف میکردم، از خوابگاه کارآموزان، از کارم و او ماتومبهوت سرش را تکان میداد و وقتی من از گرسنگیام حرف میزدم – خیلی در این باره صحبت نمیکردم، اما بعضی مواقع از دهنم درمیرفت – آن وقت پدر با عجله به آشپزخانه میرفت و برایم هرچه خوردنی بود میآورد: سیب، نان، مارگارین، و بعضی وقتها هم سیبزمینی میبرید و در ماهیتابه میگذاشت تا سیبزمینی سرخ کرده درست کند.
ارسال دیدگاه