
محدودیتها؛ پل عبورم شد
رقیه امیری
عضو تیم ملی بسکتبال با ولیچر
سن و سالی نداشتم که اولین سیلی محکم را از زندگی خوردم؛ همان روزی که برای نخستینبار متوجه نگاه سنگین دوستان همسنوسال خودم شدم. نگاههای تند و تیز و غرق پرسشی که دستوپاهای متفاوت و غیرمعقولم را نشانه گرفته بود. از آن روز تا روزی که با پرچم سبز و سفید و قرمز ایران به دوش و درخشش مدال «ستاره مسابقات جهانی»، دور افتخار زدم؛ روزهای دشواری بر من گذشت. محدودیتها و تفاوتها، سدهای محکمی بین من و آرزوهایم ساخته بودند. اما من دست نکشیدم. بارها آرزو کردم که کاش سرنوشت جور دیگری برایم رقم خورده بود. بارها خودم را ندیده گرفتم، بارها رنجیدم، بارها بغض کردم، بارها هوار زدم بر سر زندگی، بدخلقی کردم با همه... و بیشتر از همه با خودم. اما همیشه نشانهای آشکار شد که نگذاشت این امید به مو رسیده، پاره شود و من را به ته دره بفرستد. برای من هر نشانه درخشش پرتو نوری بود تا پلهپله تاریکیهایم را روشن کند. من بارها زمین خوردم؛ هر بار از محدودیتی که روح و جسمام را توأم به بند میکشید، پلی تازه ساختم برای عبور. پلی که من را نه فقط به آرزوها، نه فقط به اهداف، که به «زیستن» و «اصیل زیستن» پیوند زد؛ پیوندی جاودانه که دلیل عبورم شد و دلیل رهایی از
رنجهای اجباری.
عضو تیم ملی بسکتبال با ولیچر
سن و سالی نداشتم که اولین سیلی محکم را از زندگی خوردم؛ همان روزی که برای نخستینبار متوجه نگاه سنگین دوستان همسنوسال خودم شدم. نگاههای تند و تیز و غرق پرسشی که دستوپاهای متفاوت و غیرمعقولم را نشانه گرفته بود. از آن روز تا روزی که با پرچم سبز و سفید و قرمز ایران به دوش و درخشش مدال «ستاره مسابقات جهانی»، دور افتخار زدم؛ روزهای دشواری بر من گذشت. محدودیتها و تفاوتها، سدهای محکمی بین من و آرزوهایم ساخته بودند. اما من دست نکشیدم. بارها آرزو کردم که کاش سرنوشت جور دیگری برایم رقم خورده بود. بارها خودم را ندیده گرفتم، بارها رنجیدم، بارها بغض کردم، بارها هوار زدم بر سر زندگی، بدخلقی کردم با همه... و بیشتر از همه با خودم. اما همیشه نشانهای آشکار شد که نگذاشت این امید به مو رسیده، پاره شود و من را به ته دره بفرستد. برای من هر نشانه درخشش پرتو نوری بود تا پلهپله تاریکیهایم را روشن کند. من بارها زمین خوردم؛ هر بار از محدودیتی که روح و جسمام را توأم به بند میکشید، پلی تازه ساختم برای عبور. پلی که من را نه فقط به آرزوها، نه فقط به اهداف، که به «زیستن» و «اصیل زیستن» پیوند زد؛ پیوندی جاودانه که دلیل عبورم شد و دلیل رهایی از
رنجهای اجباری.
ارسال دیدگاه