«پوچی» یک ستیزه دائم

«پوچی» یک ستیزه دائم

همواره زمانی فرا‌می‌رسد که باید میان تماشاگر بودن و عمل یکی را برگزید. این معیار انسان شدن است. از هم گسیختگی‌ها دهشت‌بارند و قلب بی‌باک گرفتار تردید نمی‌شود. ما به امید آینده زندگی می‌کنیم؛ به امید «فردا»، «بعدها»، «هنگامی که دستت به جایی بند شد»، «وقتی پا به سن گذاشتی خودت می‌فهمی». این تردیدها دلپذیرند زیرا همگی به مرگ می‌انجامند، چون سرانجام روزی فرا‌می‌رسد که انسان جوانی خود را در‌می‌یابد و می‌گوید 30ساله شده است. درست در همین هنگام است که خود را در موقعیت زمانی می‌بیند، در آن جایگزین می‌شود، در‌می‌یابد که دیگر باید خط منحنی را بپیماید، به زمان وابسته شده است و میانه‌ گرداب هراس، بدترین دشمن خود را شناسایی می‌کند. فردا، او آرزوی فردا را دارد در حالی که باید با تمامی وجودش از آن بگریزد و این عصیان نفسانی همان پوچ است. احساس پوچی نه زاده‌ رویدادی ساده یا گونه‌ برداشت که برآمده از مقایسه‌ میان شرایط رویداد و واقعیت است و مقایسه‌ میان کنش و دنیایی که آن را در میان گرفته است. پوچ به ناگزیر گسستن پیوندهاست. پوچ نه در خود رویداد و نه در واقعیت و نه در هیچ‌یک از عناصر قیاسی وجود ندارد. پوچ از مقایسه آن‌ها زاده می‌شود. انسان پوچ جز اینکه همه‌چیز را به ناتوانی بکشاند و خود نیز درمانده شود کاری نمی‌کند. پوچی آخرین کشش اوست و موجب می‌شود به کوشش فردی روی آورد، زیرا درمی‌یابد این خودآگاه و عصیان روزمره تنها بیانگر یک حقیقت، یعنی کشمکش و ستیزه است و این نخستین بازتاب پوچی است. انسان پوچ در پی توضیح و حل دشواری‌ها نیست و تنها به‌دنبال آزمودن و تفسیر کردن است.
ارسال دیدگاه