اینجا یک جزیره است...

اینجا یک جزیره است...

پسرک مو بور چند قدم مانده به تخته ‌سنگ خودش را کمی خم کرد و مسیر مرداب را در پیش گرفت. روپوش مدرسه‌اش را درآورده بود و با یک دست به دنبال خود می‌کشید، اما هنوز پیراهن خاکستری را به تن داشت و موهایش روی پیشانی‌اش چسبیده بود. هوا در شکاف طولانی کوه که پایین‌تر به جنگلی منتهی می‌شد، از شدت گرما مثل حمام بود. او داشت به سختی از میان تنه شکسته درختان و گیاهان خزنده چهار دست‌و‌پا بالا می‌رفت که پرنده‌ای زرد و قرمز با صدایی سحرآمیز از بالای سرش رد شد. انعکاس صدا با بانگی دیگر درآمیخت: «هی! یه دقیقه صبر کن» بوته‌های کنار شکاف تکانی خورد و قطره‌های باران به زمین پاشیده شد. صدا گفت: «یه دقیقه صبر کن. گیر افتادم.» پسر مو بور ایستاد و جوراب‌های بلندش را چنان سریع و عادی بالا کشید که انگار برای لحظه‌ای به‌جای آن جنگل در یکی از شهرک‌های حومه لندن بود. صدا دوباره به حرف درآمد: «به سختی می‌تونم از لای این گیاهان خزنده حرکت کنم.» صاحب صدا در حالی که شاخ و برگ‌ها، بادگیر چرب و کثیفش را می‌خراشیدند، عقب‌‌عقب از میان بوته‌ها بیرون آمد. زانوهای برهنه و گوشتالودش از خار بوته‌ها خراش برداشته بود. خم شد و به دقت خارها را از پاهایش برداشت و بعد چرخید. کوتاه‌تر و خیلی چاق‌تر از پسر مو بور بود. همان‌طور که دنبال جای پا می‌گشت، جلوتر آمد و از پشت شیشه‌های کلفت عینکش بالا را نگاه کرد: «مردی که بلندگو داشت کو؟» پسر مو بور سرش را تکان داد. «اینجا یه جزیره‌ست. من که این‌طور فکر می‌کنم. تپه‌ای درست وسط دریا. شاید هیچ‌جاش آدم بزرگی نباشه.»
از رمان «سالار مگس‌ها» نوشته 
«ویلیام جرالد گولدینگ»
ارسال دیدگاه