چهل روز دعای توسل!

چهل روز دعای توسل!

هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه‌مزه نکرده بودم که خواستگاری‌های باواسطه و بی‌واسطه شروع شد. به هیچ‌کدام‌شان نمی‌توانستم حتی فکر کنم. مادرم در کار من مانده بود، می‌پرسید: «چرا هیچ‌کدوم رو قبول نمی‌کنی؟ برای چی همه خواستگارها رو رد می‌کنی؟» این بلاتکلیفی اذیتم می‌کرد. نمی‌دانستم باید چکار بکنم. بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم. کتاب‌های درسی را یک‌طرف چیدم. کتابخانه را که مرتب می‌کردم، چشمم به کتاب نیمه پنهان ماه افتاد؛ روایت زندگی شهید «محمدابراهیم همت» از زبان همسر. خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود. کتاب را که مرور می‌کردم، به خاطره‌ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل‌بیت متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می‌کنم. تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم. از همان روز نذرم را شروع کردم. هیچ‌کس از عهد من باخبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می‌خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک‌حالم باشند. سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!» با بغض گفتم: «چرا این‌طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!»  با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهی‌اش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم.» به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم.» از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»
ارسال دیدگاه
ضمیمه
ضمیمه