نقاب‌هایی که زنده‌زنده تو را می‌خورند

نقاب‌هایی که زنده‌زنده تو را می‌خورند

مشکل من این است که نمی‌‌توانم خودم را در یک جمله خلاصه کنم. تمام چیزی که می‌‌دانم این است که چه کسی نیستم. همچنین متوجه شده‌‌ام که بین بیشتر مردم توافقی ضمنی وجود دارد تا خود را با محیط پیرامون‌‌شان هماهنگ کنند. من همیشه این نیاز را حس کرده‌‌ام که علیه محیطم طغیان کنم. برای همین است که وقتی سینما می‌‌روم و پرده تاریک می‌شود با تمام وجود دلم می‌‌خواهد یک کتاب باز کنم و بخوانم. خوشبختانه همیشه یک چراغ‌‌قوه‌ جیبی همراهم هست. نمی‌‌توانستم راهی پیدا کنم که موجود ویژه‌‌ای در جهان باشم، اما می‌‌توانستم راهی متعالی برای پنهان‌شدن پیدا کنم و برای همین نقاب‌‌های مختلف را امتحان کردم؛ خجالتی، دوست‌‌داشتنی، متفکر، خوشبین، شاداب، شکننده. این‌ها نقاب‌‌های ساده‌‌ای بودند که تنها بر یک ویژگی دلالت داشتند. باقی اوقات نقاب‌‌های پیچیده‌تری به صورت می‌‌زدم، محزون و شاداب، آسیب‌‌پذیر اما شاد، مغرور اما افسرده. این‌ها را به این خاطر که توان زیادی از من می‌‌بردند در نهایت رها کردم. از من بشنو: نقاب‌‌های پیچیده زنده‌زنده تو را می‌‌خورند.  همه دوست دارند موقع ساخته‌شدن تاریخ روی صندلی ردیف اول نشسته باشند. اگر پای بلیتی به مقصد دالاس سال ۱۹۶۳ در کار باشد، چه کسی حاضر است فرصت تماشای منفجر شدن کله‌ کندی را از دست بدهد؟ یا خراب‌شدن دیوار برلین را؟ آدم‌‌هایی که آنجا حاضر بوده‌‌اند جوری حرف می‌‌زنند انگار مغز جی.اف.کی پاشیده روی پیراهن‌‌شان یا خودشان شخصاً این‌قدر سقلمه زده‌‌اند که دیوار برلین فرو ریخته است. کسی نمی‌‌خواهد چیزی را از دست بدهد، مثل اینکه هم‌زمان با زمین‌‌لرزه‌ای جزیی عطسه‌‌ات بگیرد و بعد تعجب کنی از اینکه چرا همه دارند داد و فریاد می‌‌کنند.
ارسال دیدگاه