
بهشتی که انتظارم را میکشد...
هرگز بیش از ایامی که به تنهایی و با پای پیاده سفر کردهام نه اندیشیدهام، نه وجود داشتهام، نه زندگی کردهام و نه به عبارتی خودم بودهام. در پیادهروی چیزی هست که به اندیشههایم جان میدهد و آنها را برمیانگیزد. هنگامی که در جایی ساکن هستم کموبیش توان اندیشیدن را از دست میدهم. باید جسمام در حرکت باشد تا روحام را بهحرکت درآورد. دیدن دشت و صحرا، توالی چشماندازهای دلکش، هوای آزاد، اشتهای باز، سلامت کاملی که با راهرفتن به دست میآورم، دور بودن از هرآنچه بدان احساس تعلق کنم و از هرآنچه وضعیتام را یادآور شود، همه اینها روحام را از قیدوبندها رها میسازد؛ به من جسارتی عظیم برای اندیشیدن میبخشد؛ میتوان گفت که مرا در بیکرانی موجودات میافکند تا آنها را با یکدیگر پیوند بدهم، برگزینم، و بیهیچ مزاحمت و ترسی به دلخواه خود تصاحب کنم. سراسر طبیعت را فرامانروایانه در اختیار میگیرم. جان سرگردانام، به هرآنچه خوشایندش باشد میپیوندد، با آن یکی میشود، تصاویری دلفریب در پیرامون خود گرد میآورد و از احساساتی شیرین سرمست میشود، اندیشهها آنگاه که خود میخواهند میآیند، نه آنگاه که من میخواهم. احساس میکنم بهشتی تازه بیرونِ در انتظارم را میکشد؛ جز اینکه بروم و بیابمش، به چیزی فکر نمیکنم.
ارسال دیدگاه