
گلستان سعدی حکایت از باب دوم در اخلاق درویشان
یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچات از ما یاد میآید؟ گفت: بلی، هر وقت که خدای را فراموش میکنم.
هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند
وان را که بخواند به درِ کس ندواند
***
دزدی به خانه پارسایی در آمد، چندانکه جست، چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا خبر شد؛ گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
تو را کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلاف است و جنگ
***
مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشات بیش میرند.
در برابر چو گوسپند سلیم
در قفا همچو گرگ مردمخوار
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بیگمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
***
یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شبخیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر رحمهالله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفهاي گرد ما خفته. پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانهاي بگزارد، چنان خواب غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند که مردهاند. گفت: جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی.
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدابینی ببخشند
نبینی هیچکس عاجزتر از خویش
***
لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان؛ هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.
نگویند از سر بازیچه حرفی
کزان پندی نگیرد صاحب هوش
و گر صد باب حکمت پیش نادان
بخواند آیدش بازیچه در گوش
***
حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟ گفت آنکه را سخاوت است به شجاعت حاجت نیست.
نماند حاتم طایی ولیک تا به ابد
بماند نام بلندش به نیکویی معروف
ز کوه مال به در کن که فضله رز را
چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور
نبشته است بر گور بهرام گور
که دست کَرَم بِه که بازوی زور
ارسال دیدگاه