
تن دادن به ازدواج دوم برای فرار از تنهایی
با شکست عاطفی، پای به زندگی جديد نگذاريد
درست مانند این میماند که پای یک درخت صاعقه زده که نیمی از تنهاش خشک شده و نیم دیگر از طوفان جان سالم به در برده، بنشینی و منتظر میوه باشی. هیچ باغبانی تا چندین ماه؛ حتی چندین سال از این درخت انتظار حال خوش و برورویی زیبا ندارد. زمان میخواهد، باید زخمهایش ترمیم شود و حالش کمکم رو به بهبودی برود. زخمها که خوب میشوند، شاخههای جوان کمکم از تنه بیرون میزنند و گلها و شکوفهها مهمان درخت میشوند و بعد تابستان که رسید فصل برداشت میوههاست. دیگر نه خبری از صاعقه و رگبار است و نه بادهای کمرشکن؛ حالا وقت لذت بردن از ثمر درختی است که با صبر به میوه نشسته. شاید آدمها درخت نباشند، اما هر صبری شیرین است و نتیجه درخشانی دارد؛ بخصوص اگر بعد از یک شکست سنگین باشد. کارشناسان معتقدند کسانی که میخواهند بعد از طلاق دوباره ازدواج کنند، ابتدا باید یک تصویر از خود ترسیم و سپس آن را از دور تماشا کنند و ایرادهایش را بگیرند. این افراد با صبر و تمرین و تحمل میتوانند به تصویری از خود برسند که وقتی وارد یک زندگی جدید میشوند، دیگر آن آدم سابق نیستند و میخواهند یک رابطه زناشویی سالم و بدون تنش و درگیری تجربه کنند، زندگی که با صبر نتیجه بدهد و شیرین شود. زهره ۳۴ ساله یکی از کسانی است که برای فرار از دوره سوگواری طلاق شش ماه بعد از طلاق، ازدواج کرد، اما ۹ ماه بعد دوباره جدا شد. داستان رضا ۴۸ ساله هم شباهت زیادی به دلایل ازدواج دوباره زهره دارد. او برای فرار از تنهایی دوباره ازدواج کرد و حالا یک ماه است که از همسر دومش هم جدا شده است.
اکرم احمدی روزنامهنگار
مهندس کامپیوتر است و یک شرکت تبلیغاتی دارد. از ۳۲ سالگی و بعد از مرگ پدر و مهاجرت مادرش به سوئد تنها زندگی کرده: «۹ سال است که تنها زندگی میکنم. حتی در ازدواج اولم هم تنها بودم. فقط دایی و زن داییام در جشن عقدم حضور داشتند. بیشتر اقوام ما خارج از ایران زندگی میکنند. وقتی من ازدواج کردم مادرم تازه سکته قلبی کرده بود؛ به همین دلیل نتوانست به ایران بیاید.
همه مراسم من در تنهایی برگزار شد. در زندگی سختی هم که داشتم تنها بودم. خیلی از تنهایی میترسیدم. همین ترس از تنهایی این بلا را سر من آورد.» رضا تجربه خوبی از ازدواج اولش ندارد. خودش میگوید همسر اولش او را دوست نداشته و فقط به دلیل وضع مالی بسیار خوبی که داشته با او ازدواج کرده: «خیلی بد و ناراحتکننده است که بدانی همسرت تو را برای پول میخواهد. متأسفانه همسر اول من عاشق پول و ولخرجی و سفر بود. اگر برای او طلا و عطرهای گرانقیمت نمیخریدم یک ماه با من قهر میکرد و به خانه مادرش
میرفت. او هیچ علاقهای به من نشان نمیداد و حتی چندبار به من گفت اگر پول نداشتی هیچوقت زن تو نمیشدم.
من با هزار امید و آرزو با او ازدواج کردم. دلم میخواست پدر شوم، اما او اصلاً دلش بچه نمیخواست و همیشه میگفت بچه روان و آسایشم را خراب میکند. مگر دیوانهام که بچه بخواهم؟» رضا با اینکه میدانست همسرش هیچ علاقهای به او ندارد، اما چندبار سعی کرد با کمک مشاور به زندگیاش سروسامان دهد: «به همسرم گفتم فقط یک بچه برای من بیاور، من راضیام. میخواستم از تنهایی و بیکسی دربیایم. همه عمرم آدم تنهایی بودم.
دلم میخواست پدر شوم و همه عشقم را به فرزندم دهم اما همسرم فقط به فکر سفر و مهمانی و خرید بود. فقط به چشم و همچشمی توجه داشت، نه به زندگیاش که روزبهروز داشت خراب میشد. مگر من چقدر تحمل داشتم. چند سال یک زندگی بدون عشق و علاقه و پر از تحقیر را تحمل کردم. من فقط برای همسرم یک عابر بانک با یک کارت نامحدود بودم که هیچوقت اعتبارش تمام نمیشد.» رضا بعد از هشت سال زندگی مشترک از همسرش جدا شد و دوباره تنهایی را در آغوش گرفت: «بعد از طلاقم از همیشه تنهاتر بودم.
دوستان زیادی داشتم، اما وقتی شب به خانه برمیگشتم خانهام تاریک و سوت و کور بود. دلم میخواست وقتی به خانه برمیگردم چراغهایش روشن باشد، همسرم با لبخند در را به روی من باز کند، صدای بچهها فضای خانه را پر کند، اما روزهای من پر از تنهایی و بیکسی و پر از سکوت بود. همین سکوت بود که کار دستم داد و برای اینکه از تنهایی خلاص شوم بعد از پنج ماه که از جداییام میگذشت با دختر دایی یکی از دوستانم ازدواج کردم. دختر مهربانی بود و فقط ۲۴ سال سن داشت. من آن زمان خیلی داغ بودم و اصلاً به تفاوت سنی که داشتیم فکر نمیکردم.
میخواستم آن سکوت محض خانه را بشکنم و دوباره به خانهای بروم که چراغهایش روشن باشد.» اما اینبار هم حجم تنهایی رضا بزرگتر از قبل شد: «من شب خواستگاری به همسرم گفتم که بچه میخواهم. همسرم هم قبول کرد اما بعد از عقد و عروسی با این قضیه مخالفت کرد و گفت فعلاً نمیخواهم مادر شوم و برای من زود است. هر بار حرف از بچهدار شدن میشد با من دعوا میکرد. اما من با همه وجودم بچه میخواستم و دوست داشتم تا جوانم پدر شدن را احساس کنم. من همسر دومم را خیلی دوست داشتم. چند ماه اول زندگی خوبی داشتیم اما کمکم از فاصله سنی گفت و اینکه از ازدواج با من پشیمان است و وقتی من را به دوستانش معرفی میکند، خجالت میکشد و همه فکر میکنند من پدرش هستم و... به همسرم گفتم من با همین سن و قیافه به خواستگاری تو آمدم و تو هم با توجه به این شرایط جواب مثبت دادی و با من ازدواج کردی، اما فایده نداشت.
از من خواهش کرد توافقی از هم جدا شویم. به من گفت همین ماشین را که برایم خریدهای به نام خودم بزن و من را طلاق بده. من هم مهریهاش را تمام و کامل پرداخت کردم و از او جدا شدم. در زندگی که من را نمیخواهند برای چه بمانم؟ مقصر من هستم که برای فرار از تنهایی چشمانم را بسته بودم و فقط میخواستم دوباره چراغ خانهام را روشن کنم. نباید اینقدر زود از چاله درمیآمدم و در چاه میافتادم. اما متأسفانه عجله کردم و وارد رابطهای شدم که بازهم هیچ ارزشی برای کسی نداشتم.» رضا سرش را پایین میاندازد و با کاغذ مچالهای که در دست دارد بازی میکند، بعد با صدای خنده دختر بچهای سرش را بالا میآورد و با اشتیاق رد نگاه دخترک را دنبال میکند و برایش دست تکان میدهد.
شک رهایم نکرد
شک همه جانش را گرفته بود. میگویند زندگی با شک مثل یک مرگ تدریجی است. انگار همه جان و وجودت کمکم از بین برود و خودت هم شاهد این نابودی باشی.
زهره ۳۷ ساله است و حالا مُهر دوطلاق در شناسنامهاش ثبت شده. بار اول در ۲۵ سالگی ازدواج کرد و بعد از ۱۰ سال جدا شد و بار دوم در ۳۶ سالگی که بعد از شش ماه دوباره طلاق گرفت: «همسر اولم مرد خیانتکاری بود. یک سال بعد از ازدواجم فهمیدم که یک زن را صیغه کرده و هفتهای یکبار هم به خانه او میرفت. هر بار من متوجه میشدم عذرخواهی میکرد و دوباره از هفته بعد شروع میشد. یعنی زندگی با همسر اولم یک هفته آشتی بود و دوباره یک هفته جنگ و دعوا داشتیم و دوباره بساط آشتی و عذرخواهی و گل و شیرینی و انگشتر و گردنبند طلا برپا میشد و دوباره همه چیز تمام میشد و دعوا میکردیم. زندگیام با شک و بدبینی و حقارت گذشت. مدام باید همسرم را چک میکردم. هیچوقت از کارهایش پشیمان نمیشد.
همیشه میگفت من جوانم و زیبا؛ برای همین چرا باید فرصتهایم را از دست بدهم، به من گفت زندگی را سخت نگیر و شاد باش. البته این حرفها را در زمان جنگ و دعوا میزد، وقتی میخواست با من آشتی کند قول میداد که به من وفادار بماند و برایم طلا میخرید و به من میگفت دیگر به زیباترین زن دنیا خیانت نمیکنم... اما از هفته بعد دوباره شروع میکرد. من هم بعد از ۱۰ سال دیگر نتوانستم این تحقیرها و شک دائمی که مثل خوره جانم را میخورد، تحمل کنم؛ حتی بچه هم نداشتم که سرم به بچهام گرم باشد، مهرم را بخشیدم و جدا شدم. زندگی که در آن اندازه یک ارزن ارزش نداشته باشی چه فایدهای دارد.
مگر زن و مرد نباید به هم اعتماد داشته باشند، من هیچ اعتمادی به همسرم نداشتم برای همین گفتم این زندگی آخرش بنبست است چه حالا چه ۲۰ سال دیگر.» زهره بعد از ۱۰ سال زندگی مشترک از همسرش جدا شد، اما دوره سوگواری پس از طلاق سختی را پشت سر گذاشت: «روزهای سختی داشتم. خانوادهام من را طرد کرده بودند.
مهریهام را بخشیده بودم و هیچ پشتوانه مالی نداشتم. چند ماه در خانه مادربزرگم در لاهیجان زندگی کردم تا اینکه در یک شرکت کار پیدا کردم. بعد از دو ماه یکی از مدیران شرکت از من خواستگاری کرد و من هم برای فرار از تنهایی و بیپولی قبول کردم و ازدواج کردیم، اما...» این اما بزرگترین دلیل جدایی دوم زهره است. زنی که ۱۰ سال با شک و بدبینی و حقارت زندگی کرد و از همسر اولش جدا شد، بدون اینکه روی زخمهای گذشتهاش مرهمی بگذارد، وارد زندگی شد که خیلی زود به پایان رسید: «همسر دوم مرد خیلی خوبی بود اما شک و بدبینی هیچوقت من را رها نمیکرد. من یک زن زخمخورده بودم و از همه چیز میترسیدم. اگر همسرم با زنی سلام علیک میکرد همه بدنم میلرزید که نکند با هم سر و سری دارند. اگر در شرکت با زنی حرف میزد سریع میرفتم کنار همسرم میایستادم. در فامیل هم همین رفتار را داشتم. انگار دست خودم نبود، همسرم را خیلی دوست داشتم و نمیخواستم او را از دست بدهم. فکر میکردم همه زنان دنیا دست به دست هم دادهاند تا همسر من را از چنگام بیرون بکشند.
مدام با خودم کلنجار میرفتم اما همیشه شک داشتم که نکند به غیر از من زن دیگری را هم دوست داشته باشد. همسرم هم یکبار جدا شده بود و همیشه این ترس با من بود که مبادا همسر سابقش را ببیند یا اینکه بخواهد به زندگی سابقش برگردد. همیشه خودم را با زن اولش مقایسه میکردم و این ترس مثل یک زغال داغ همه وجودم را میسوزاند و جلو میرفت.» زغال سرخ آرامآرام میسوزاند و سیاه میکند و تا به خودت بیایی میبینی که همه چیز تمام شده است: «نمیدانم چه کار کردم که همسرم طاقتاش تمام شد.
یعنی هنوز وقتی به کارهایم فکر میکنم باورم نمیشود که من آن کارها را انجام دادهام. همسرم را سؤالپیچ میکردم. وقتی با زن همسایه احوالپرسی میکرد با او دعوا میکردم و تا چند روز با او حرف نمیزدم. اگر به مهمانی میرفتیم همه جا مثل سایه دنبالش میرفتم. همیشه چشمهایم رد او را میگرفت که حالا کجاست؟ چه کار میکند؟ با چه کسی حرف میزند و به چه کسی نگاه میکند؟ همسرم روزهای اول تحمل میکرد و میگفت من همه این کارها را میگذارم پای دوست داشتن زیادت؛ اما دو، سه ماه بعد از ازدواج او هم از کارهای من عصبانی میشد و با هم بحث و دعوا میکردیم. هر بار از شرکت یا مهمانی برمیگشتیم زمان برگشت فقط با هم دعوا میکردیم و سر هم داد میزدیم. یک روز در یکی از همان دعواهای همیشگی همسرم گفت دیگر توان ادامه دادن ندارد و گفت این رفتارها او را آزار میدهد. از من خواست با روانشناس مشورت کنم، اما شک همه وجودم را گرفته بود. یک روز بعد از صحبت با مشاور حالم خوب بود اما بعد از یک روز دوباره شک برمیگشت. روانشناسم به من گفت تو زخم خوردهای. باید اول زخمهای وجودت را درمان میکردی و بعد دوباره وارد یک رابطه میشدی. روانشناسم گفت تو هیچ اعتمادی به مردها نداری و با هر کس دیگری هم ازدواج کنی باز این شک نمیگذارد احساس خوشبختی کنی. همسرم هم وقتی دید این جلسات فایدهای ندارد درخواست طلاق داد. گفت حق و حقوقات را میدهم تا بتوانی برای خودت مستقل زندگی کنی؛ اما زندگی ما با این شکی که تو داری هیچ سرانجامی ندارد.» زهره حالا و بعد از جدایی از همسر دومش در جلسات مشاوره شرکت میکند، خودش میگوید حالش خیلی بهتر است و حسرت میخورد که کاش قبل از ازدواج روی زخمهایش مرهم میگذاشت و بعد دوباره پای سفره عقد مینشست.