سرنوشت تلخ قربانیان جاده‌های ناامن

ویلچر به جای پا، درد به جای زندگی

سرنوشت تلخ قربانیان جاده‌های ناامن

صدای جیرجیر ترمزها هنوز در گوششان زنگ می‌زند؛ همان صدایی که دنیایشان را برای همیشه دو نیم کرد. حالا، چرخ‌های ویلچر جایگزین پاهایشان شده، اما درد خاطرات آن روز هرگز از یادشان نمی‌رود. این داستان زندگی افرادی است که جاده‌های ناامن، آن‌ها را به سمت معلولیت هل داد. کاش آن شب مُرده بودم شهرام حسینی، معلم ورزش سابق، حالا با ویلچر حرکت می‌کند. صدایش می‌لرزد وقتی از آن شب می‌گوید: «ساعت سه نصفه شب، راننده کامیون خوابش برده بود. ماشین ما مثل کاغذ مچاله شد. همان لحظه فهمیدم پاهایم را از دست داده‌ام. دختر شش‌ساله‌ام هم کنارم جان داد.»

مهین داوری روزنامه نگار

سکوت سنگینی فضای گفت‌وگو را پر می‌کند. شهرام ادامه می‌دهد: «قبل از تصادف، پرانرژی بودم. حالا حتی نمی‌توانم خودم را به دستشویی برسانم. همسرم تحمل نکرد و رفت. بعضی روزها آن‌قدر درد دارم که آرزو می‌کنم کاش آن شب مُرده بودم.»
وقتی از او می‌پرسم آیا این حادثه قابل پیشگیری بود، با خشم پاسخ می‌دهد: «قطعاً نه! راننده ۲۰ ساعت بدون استراحت رانده بود. جاده پر از دست‌اندازهای غیراستاندارد و پیچ‌های خطرناک بود. ما قربانی بی‌مسئولیتی سیستم‌ها شدیم.»
شهرام در دو سال گذشته دو عمل جراحی ناموفق داشته است. او در پایان با تلخی می‌گوید: «در آمارها فقط یک عدد هستیم، اما پشت این عدد، زندگی‌هایی نابود شده است.»
18 سال روی صندلی چرخ‌دار 
وحید خرمی، ۳۸ ساله، ۱۸ سال است که روی ویلچر می‌نشیند. وقتی از لحظه تصادف می‌گویم، چشمانش را می‌بندد: «احساس کردم در آستانه مرگ ایستاده‌ام. وقتی دکتر گفت پاهایت را از دست داده‌ای، دنیا روی سرم خراب شد.»
از او درباره سخت‌ترین بخش زندگی جدیدش می‌پرسم. پاسخش سریع است: «نمی‌توانم با دوستانم کوه بروم یا مسافرت کنم. بدتر از همه، بیکاری است. با اینکه مهارت دارم، کسی حاضر نیست به یک معلول فرصت کار بدهد.»
وحید از دوستانش به عنوان حامیان اصلی‌اش یاد می‌کند، اما از سیستم گله دارد: «مسئولان حتی ویلچر استاندارد به ما نمی‌دهند. معلولان در این کشور فراموش شده‌اند.»
آرزویش را جویا می‌شوم. لبخندی می‌زند و می‌گوید: «امیدوارم روزی علم پزشکی آن‌قدر پیشرفت کند که همه ما با ویلچر خداحافظی کنیم.»
جنگیدن تا پاراالمپیک 
فریبا عسگری، ۴۱ ساله، کنار پنجره نشسته است. چهره‌اش آرام، اما پر از اراده است. در ۲۶ سالگی، در یک تصادف، پسر و برادرش را از دست داد و خودش دچار آسیب نخاعی شد. 
وقتی از او می‌پرسم که آن روزها چه حس‌هایی را تجربه کردید، نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: « بسیار دردناک بود. مثل این بود که دنیا یک‌باره تاریک شود. دو سال تمام غرق غم و اندوه بودم، حتی فکر می‌کردم دیگر نمی‌توانم زندگی کنم.»
بعد از دو سال، فریبا تصمیم می‌گیرد که از تاریکی و بی‌عملی بیرون بیاید: «به خودم گفتم بس است. باید برای بقیه زندگی‌ام کاری کنم.»
فریبا به ادامه تحصیل ترغیب شده و در مجتمع نیکوکاری رعد با دنیای جدیدی آشنا می‌شود. او در وصف این تحول درونی با اشتیاق تأکید می‌کند: «آنجا فهمیدم معلولیت پایان راه نیست. ورزش و تحصیل مانند دو بال مرا به جلو حرکت دادند.»
او از روزهای تمرین می‌گوید: «می‌توانم با دنبال‌کردن ورزش حرفه‌ای، رؤیاهای جدید خلق کنم. سخت به پاراالمپیک فکر می‌کنم و این را بزرگ‌ترین انگیزه‌ام می‌دانم. در ادامه وقتی می‌پرسم، چه چیزی بیشتر به شما کمک کرد؟ بدون تردید پاسخ می‌دهد: «البته که فرزندم دلیل جنگیدن من بوده و هست.»
با تعجب از فریبا می‌پرسم که در این مسیر، چه چیزی برایش غیرمنتظره بود؟ می‌خندد و می‌گوید: «وقتی انگیزه داشته باشی، هیچ‌چیز سخت نیست. حتی روزهایی که از درد نمی‌توانستم تکان بخورم، فکر موفقیت بچه‌‌ام، قهرمانی و شوق مدال‌آوری در پاراالمپیک مرا بلند می‌کرد.»
تنها با خانواده مانده‌ایم 
هنگامه دیرافزون، ۴۵ ساله، ۲۰ سال است که روی ویلچر است. از دردهای بی‌پایان معلولان می‌گوید: «درد جسمی یک طرف، درد بی‌پولی و تحقیر طرف دیگر. اگر خانواده نبود، سال‌ها پیش تسلیم شده بودم.» هنگامه، لحظه تصادف را همچون کابوسی توصیف می‌کند که هرگز از ذهنش پاک نشده است: «مرور آن لحظه هیچ احساس خوبی ندارد. فرد سالمی که ناگهان به معلولیت می‌رسد، نمی‌تواند بپذیرد که باید تا پایان عمر روی ویلچر بنشیند.»
او از محدودیت‌های بی‌شماری می‌گوید که یک معلول ضایعه نخاعی با آن دست‌و‌پنجه نرم می‌کند؛ از ناتوانی در تأمین هزینه‌های درمانی تا طرد شدن از جامعه کار. 
هنگامه، تنها عاملی که به او و بسیاری از معلولان مشابه، انگیزه زندگی داده را حمایت خانواده می‌داند و ادامه می‌دهد: «اگر خانواده پشت ما نباشد، علناً فلج و خانه‌نشین هستیم.» او می‌پذیرد که نگاه جامعه نسبت به گذشته کمی بهتر شده، اما این تغییر نگرش، بدون حمایت‌های مالی و اجتماعی، راه به جایی نمی‌برد. 
هنگامه با لحنی تلخ از عملکرد سازمان‌های مسئول می‌گوید: «انجمنی که عضو آن هستم، حتی یک تماس ساده هم نمی‌گیرد تا احوال مرا بپرسد. چهار سال است با زخم بستر دست‌و‌پنجه نرم می‌کنم، اما هیچ‌کس نیست بپرسد کمکی نیاز دارم یا نه.»
او از مستمری ناچیز بهزیستی (کمتر از یک میلیون تومان) انتقاد می‌کند که حتی هزینه دو پوشک را هم تأمین نمی‌کند. 
هنگامه با تأکید بر اینکه معلولان ضایعه نخاعی حتی از ابتدایی‌ترین امکانات محروم هستند، از ویلچرهای بی‌کیفیتی می‌گوید که در اختیارشان می‌گذارند: «آن‌قدر نامناسب هستند که مجبوریم 10 برابر قیمت آن را هزینه کنیم تا یک ویلچر قابل استفاده بخریم.»
او بیان می‌کند: «در این کشور، اگر فرد ضایعه نخاعی پول نداشته باشد، بهتر است بمیرد تا زنده بماند.» او در ادامه از برخی بی‌عدالتی‌های سیستم حمایتی می‌گوید و حتی توصیه می‌کند کسی که دچار ضایعه نخاعی می‌شود، عضو انجمن‌ها نشود، چون جز وعده‌های توخالی، خدمتی دریافت نمی‌کند.
هنگامه با وجود داشتن لیسانس آی‌تی و گذراندن دوره‌های مهارتی مانند طلاسازی، سال‌هاست بیکار است و در این مورد می‌گوید: «امثال من حتی برای مشاغل خانگی هم محدودیت داریم. کارفرماها بعضاً کلاهبرداری می‌کنند یا کمترین دستمزد را می‌پردازند.»
او با اشاره به اینکه نیازهای اولیه یک فرد ضایعه نخاعی از جمله پوشک، سوند، گاز استریل و پمادهای مخصوص همگی باید با هزینه شخصی تأمین شود در ادامه با خشم می‌پرسد: «وقتی بیمارستان می‌رویم، حتی باید زیرانداز خودمان را ببریم. آیا این یعنی حمایت؟» 
فریادهایی که باید شنیده شود  
هر جاده ناامن، هر خودروی فرسوده، هر راننده خسته و... می‌تواند شهرام، وحید، فریبا و هنگامه‌های دیگری بسازد؛ انسان‌هایی که حالا روی چرخ، به زندگی ادامه می‌دهند. این گزارش، تصویری است از بی‌عدالتی‌هایی که پشت آمارهای خشک تصادفات پنهان شده‌اند. این افراد هنوز امید دارند، اما سؤال اینجاست: آیا کسی صدایشان را می‌شنود؟ 
ارسال دیدگاه
ضمیمه
ضمیمه