
زیر پوست شهر-۱۰۳
وعدهگاه: باجه تلفن عمومی
نسرین ظهیری
نشستهاند روی حاشیه باغچه کنار پیادهرو. ضلع جنوبی میدان ونک. کنار باجه بیرونق تلفن عمومی. هشت آدمبزرگ و سه بچه. بچهها از سروکول باجه عمومی بالا میروند و دوروبر گلهای باغچه بازی میکنند. زنها دوروبر چهل و چهلوپنج سالهاند. با هم شوخی میکنند. یکی دو نفر از کیفشان نایلون شکلات و میوه درمیآورند و تعارف میکنند. با این حال هر وقت یکی شروع میکند به حرف زدن، بقیه با اشتیاق و در سکوت گوش میکنند. اینطور که از حرفها و تعریفها برمیآید سالها پیش این هشت نفر ساکن خوابگاه میدان ونک بودهاند و قرار گذاشتهاند بیست سال بعد در چنین روزی بیایند وعدهگاه باجه تلفن. زمان در صورتهایشان دویده و خط و خطوط نمیگذارد آدم بفهمد بیست سال پیش چهجور نگاهی داشتهاند و چهجور لبخند میزدهاند. تنها از میان واژهها و کلامی که هنگام تعریف کردن از روزگار سپریشده برمیگزینند میشود فهمید که جوانی پرتبوتابی داشتهاند. باجه تلفن سررشته کلام است و اول و آخر شوخیها. هی توی حرف هم میپرند و خاطراتشان با این باجه تلفن را پرآبوتاب و در میان خنده و شوخی ورق میزنند. از عشقهای آتشینشان میگویند، از دلدل زدنهایشان وقت حرف زدن. از صف تلفن، از خیالهایشان و امیدهایشان که به سرانجام رسیده. یکی دو نفر آه میکشند و به تلفن عمومی بدوبیراه میگویند که سرنوشتشان را تغییر داده. بقیه به آنها یادآوری میکنند که تلفن بیچاره بیتقصیر است، آتش عشقشان تندوتیز بوده. نسیم خنک عصر تابستان بوی اطلسیهای میدان ونک را میآورد. بچهها همچنان باغچه و گلها و باجه تلفن را به بازی گرفتهاند. مرد بلند و حدودا پنجاهسالهای از پنجره ماشین شاسیبلندی منیرخانم را صدا میزند. منیر که بلند میشود، همانی که از سرنوشت و باجه تلفن مینالید، دست دخترش را میگیرد و زنهای دیگر را میبوسد و سوار میشود. هفت زن دیگر ردش را تا دور پیچ میدان ونک دنبال میکنند.
ارسال دیدگاه