کشف لحظه‌های ناب محبت

دل‌کوک

کشف لحظه‌های ناب محبت

نازنین متین‌نیا

اتاقم چسبیده به بالکنی پت‌وپهن بود و زمستان‌هایی همیشه سرد و یخ داشت. من عاشق سرما بودم و مشکلی نداشتم. اما مادربزرگم دلش راضی نمی‌شد. سرشب پیشنهاد می‌داد که بروم پیشش بخوابم؛ اتاقش بخاری داشت و گرم بود. قبول نمی‌کردم. آرتروزش تازه شدید شده بود و دیگر نمی‌توانست نصف‌شب‌ها راه برود، اما کمی که از سکوت شب می‌گذشت، دلش طاقت نمی‌آورد و چهار دست‌وپا می‌آمد می‌نشست دم در اتاقم. صدایم می‌زد که امشب سرد است، بیا بیرون از این اتاق. می‌گفت: «سرما می‌خوری دخترم، آنوقت با این پا کاری از دستم برنمی‌آید.» آنقدر می‌نشست و می‌گفت تا بالاخره راضی می‌شدم بیرون بیایم. عصبی بیرون می‌آمدم و زیرلب غر می‌زدم و توی دلم می‌گفتم: «این چه زندگی است که مرا با یک پیرمرد و پیرزن این گوشه انداخته.» اما دلم نمی‌آمد خیالش را ناراحت کنم، آرامش می‌کردم و می‌خوابیدیم. تا صبح چندباری از خواب می‌پریدم و در تاریکی به صدای نفس‌هایش گوش می‌دادم و فکر می‌کردم: «چقدر گرما خوب است.» و سعی می‌کردم با ریتم نفس‌هایش گرما را پس بزنم و بخوابم، می‌خوابیدم...
حالا چرا این‌ها را تعریف می‌کنم؟ چون بعد از هفده سال، چند روزی است یاد آن روزها افتاده‌ام. مادربزرگم دیگر نیست و این روایت هم قرار نیست مرثیه‌سرایی برای مادربزرگ‌های مهربانی باشد که میزان محبت و مهربانی‌شان وصف‌نشدنی و غیرقابل‌انکار است. تعریف می‌کنم، چون از لحظه‌ای که این خاطره یادم آمده، در دلم چیزی شبیه روزنه نور روشن شده. مدام یادم می‌افتد که آن مهربانی بی‌دریغ چطور مرا نجات می‌داد و مدام ته دلم ذوق‌زده می‌شوم از اینکه خوشبخت بودم و آدمی داشتم که حتی بیشتر از خودم به من فکر می‌کرد. آن شب‌های زمستانی، خیلی وقت است که در زندگی من تکرار نشده، همین‌طور آن اتاق آرام گرم و صدای نفس‌هایی که ذهن پریشانم را آرامش می‌داد. اما من به یاد می‌آورم، به‌وضوح و شفافیت همان شب‌ها. همه‌چیز شفاف و ساده در خاطرم هست و با هر یادآوری دلم گرم می‌شود، و چه چیزی مهم‌تر از همین دلگرمی؟ چه چیزی مهم‌تر از اینکه بدانم خوشبخت بودم و خاطره‌هایی از مهربانی بی‌دریغ دارم و می‌دانم که چه کسی در زندگی‌ام به من یاد داد که می‌شود بی‌دریغ دوست داشت و دوست داشتن چه معنایی دارد؟
با خودم فکر می‌کنم که اگر این‌ها را یاد نگرفته بودم، زندگی خیلی سخت‌تر از چیزی که هست خودش را نشان می‌داد. تصور ندانستن و درک نکردن محبت عمیق انسانی به وحشتم می‌اندازد. اصلا همین است که حالا دارم این خاطره را تعریف می‌کنم. همین است که فکر می‌کنم باید به خودمان یادآوری کنیم، باید به یاد بیاوریم که در زندگی لحظه‌های ساده و شفافی وجود دارد که معناهایی عمیق از آنچه مفهوم واقعی زندگی است به ما می‌دهند و ما فقط باید به یاد بیاوریم و کشف کنیم. تنها رسالت ما دیدن است و درک این لحظه‌هایی که معمولا اهمیت خود را در مرور زمان نشان می‌دهند و گذشتن از روزگار وقوع خود.
تمام سهم ما از زندگی هم همین لحظه‌هاست، لحظه‌های نابی که شاید زیاد هم اتفاق نیفتند، اما یک روزی یک جایی خودشان را به ما نشان می‌دهند و بعد از آن، دیگر نمی‌توانیم ساده بگذریم و نبینیم و نخواهیم. اختیارش دست ما نیست، اما واکنش نسبت به آن، نگه داشتنش، مرور کردنش، تجربه دوباره‌اش و... همه با ماست. با ما آدم‌هایی که همه به این لحظه‌های شفاف و پرنور و پرمحبت نیازمندیم و هرچه عمیق‌تر و دوستانه‌تر نسبت به آن‌ها واکنش نشان دهیم، درکشان کنیم و اجازه ندهیم که از گنجینه خاطرمان پاک شوند، بیشتر و عمیق‌تر از زندگی امروز خود لذت می‌بریم.
ارسال دیدگاه
ضمیمه
ضمیمه