
دغدغههای مثبت بودن!
مهین داوری
به دنبال ارسال نامه و پیگیریهای ممتد بیثمر، شوق تهیه گزارش مرا به بخش بیماری عفونی و تحقیقات ایدز بیمارستان امام خمینی (ره) تهران کشاند. قرار گرفتن این بخش در زیرزمین و پشت انتهاییترین بخش این بیمارستان ناخودآگاه نوع نگاهها و رویکردهای انکاری این سالهای کشور را در بررسی و پرداختن به این واقعیت به ذهنم متبادر ساخت. بهمحض ورود نوای دلنشین آبنما و درخشش سرامیکهای صدفی و گلدانهای گل بر دیواره سالن توجهم را جلب میکند. نگاه کنجکاوم حتی از تابلو اعلانات غافل نمیماند: نامه اداری یکی از معاونتهای پژوهشی دانشگاهها و حمایت ستاد راهبری توسعه علوم و فناوریهای شناختی و فرم چگونگی ارائه پایاننامه دانشجویی با محوریت ایدز و پوستر همایش...
بلافاصله این تردید تلخ در ذهنم ایجاد میشود که مبادا خروجی این همه انرژی نیروی متخصص و یا مسئولان دولتی و بیتالمال به تولید تحقیقاتی بینجامد که نتایج آنها در گوشه کتابخانهها و یا بایگانی ادارات و نهادهای مرتبط زیر گردوخاک قفسهها از چشمها دور بماند... به سمت دفتر باشگاه یاران مثبت حرکت میکنم، به دلیل برگزاری کارگاه، انتظار بیش از دو ساعت را بر خودم هموار میکنم که حاصل این صبوری گفتوگویی صمیمی با بیماران مثبت را نصیبم کرد. تلاش دارم با جلب اعتماد اعضای باشگاه یاران مثبت بیمارستان امام خمینی (ره)، گفتوگویی صمیمی و بیدلهره با آنها داشته باشم تا از دنیای خاصشان بگویند.
هرگز و هیچ کجا مثبت بودنم را فاش نمیکنم
حمید الف. 25ساله زنجانی که بعد از جراحی دوم قرنیه چشمش متوجه ابتلایش به بیماری ایدز شده است. میگوید: «شش سال است که به این بیماری مبتلا شدهام. بعد از جراحی پیوند قرنیه در سال 88 در بیمارستانی دولتی در تهران دچار پا درد عجیبی شدم. در پاهایم آب جمع شد و چندین مرتبه جراحی کردم. در یکی از جراحیها به علت کمخونی سه واحد خون به من تزریق شد، اما روزبهروز ورم و التهاب و درد شدید پاهایم بیشتر میشد و جراحی و دوا و درمانهای متعدد نتیجهبخش نبود. تا جایی که پزشکان به علت عدمتشخیص و برای جلوگیری از بدتر شدن وضعیت جسمانیام به قطع کردن جفت پاهایم نظر دادند که من از بیمارستان فرار کردم.»
چشمان سرخ و ملتهب حمید از پشت عینک و قدمهای لرزان و لنگانش گواه درد و رنجهایی است که بر او رفته. «بعد از چند ماه دادن آزمایشهای مختلف، بیماریام تشخیص داده شد. بارها شنیده بودم که معتادان تزریقی به بیماری ایدز مبتلا میشوند، من درمحلهای زندگی میکردم که محل تجمع معتادان بود، اما نمیدانستم HIV همان ایدز است. بعد از مبتلا شدنم فهمیدم.»
آب دهانش را بهسختی قورت میدهد. «باورش خیلی سخت بود. چطور ممکن بود من که تزریق و رفتار پرخطر نداشتم و معتاد هم نبودم ایدزی شوم. بعد از آشنایی با خانم دکتر محرز و بعد از شرکت در کارگاههای باشگاه بیماران مثبت، واقعیت تلخ راههای ابتلا و نحوه پذیرش و کنار آمدن با این بیماری را یاد گرفتم.» از اینکه از بیمه سلامت خدمات درمانی برخوردار است و تمام داروها را رایگان دریافت میکند راضی است، اما با حسرت و مکث میگوید: «تقریبا از یک سال پیش باید آزمایشهای معمول و دورهای را با هزینه زیاد انجام میدادم ولی چون وسعم نمیرسد آنها را انجام ندادهام. خیلی از بیماران و دوستان مثبتم در این باشگاه مثل من به علت تنگدستی از انجام آنها محروم شدهاند.» او از برخورد مناسب و همراهی خانوادهاش در پذیرش این بیماری میگوید: «خدا را شکر همه اقوام بیهیچ برخورد نامناسبی من را پذیرفتند، چون همه از جراحیهای مختلفم برای پیوند قرنیه و بعد پاهایم باخبر بودند و من بعد از این جراحیها مبتلا شدم.» در خصوص شکایت و پیگیری قانونی این موضوع میگوید: «در دادگاهها و کمیسیونهای پزشکی خیلی دوندگی کردم و درنهایت بخشی از پرونده مفقود شد و کمیسیون پزشکی مربوطه زیر بار نرفت. اثبات اینکه ابتلایم به بیماری ایدز به دنبال تزریق خون و جراحیها بوده بینتیجه ماند و رای مبنی بر عدم قصور کادر پزشکی بیمارستان صادر شد.» حمید که یک سال است در باشگاه مشغول به کار است، با اظهار گله از برخورد بسیار نامناسب برخی از اعضای کادر درمانی میگوید: «وقتی کادر پزشکی و مثلا پزشک خودم به مادرم میگوید این بیماری خطرناک و غیرقابل درمان است، به او آمپول هوا تزریق کنید تا بمیرد، چه توقعی از مردم عادی باید داشت؟ تا وقتی از بیماری ما بیاطلاعاند برخوردها خوب است، بهمحض فهمیدن اداواطوارها شروع میشود و به همین خاطر من در مراجعه به پزشک هرگز نمیگویم مثبتم. پزشکان باید همه را به چشم مثبت ببینند و نکات ایمنی و بهداشتی را رعایت کنند. برخوردهای نامناسب برخی از اعضای کادر پزشکی و پرستاری مرا به این پنهانکاری مجبور کرده است.»
چگونه مثبت شدم!
او اگرچه متولد 1346 است و 48 سال دارد، اما تمام محاسن و موی سرش سفید شده است و دهان خالی از دندانش پیری و کهولت زودرسش را نشان میدهد. اسمش را که میگوید، در جواب سوالم که آیا به نوشتن اسمش در گزارش راضی است یا نه، میگوید مشکلی ندارم اما ننویسید بهتر است. پرحرارت اما دلچرکین میگوید: «هیچ گلهای ندارم، اما از دست آدمها دلم گرفته است. از بس برخوردشان با ما بد است. به مرگ راضیترم تا زندگی در کنار این آدمهای خودخواه. مرگ در همین لحظه برای من عین عروسی است.» درباره نحوه ابتلایش میگوید: «22 سال معتاد به هروئین بودم و همان سالهای زندان بودنم در قزلحصار، به دلیل عدم توان پرداخت مهریه، دندانم را در زندان کشیدم. آن روزها هیچ نفهمیدم. بعد از 5 سال از زندان مرخص شدم و به دنبال پیشنهاد خواهرم که در بیمارستان کار میکرد آزمایش دادم، اول باورش سخت بود ولی بعد از تکرار آزمایش و مثبت بودن جواب، دنیا روی سرم آوار شد. من بیمار مثبت بودم. ششمین عضو این باشگاه شدم، تازه این باشگاه تاسیس شده بود.»
لبان خشکیدهاش را با نمی از خیسی دهانش تازه میکند و پرغصه ادامه میدهد: «فهمیدن اینکه کجا مبتلا شدهام برایم سخت بود، چون من با وجود اعتیاد شدیدم هرگز تزریق و یا رفتار پرخطری نداشتم. تا اینکه بعد از مدتی یکی از آشنایانِ همزندانی را دیدم. محتاط و سربسته انگار میخواست چیزی به من بفهماند از سر دلسوزی گفت که با توجه به زندانی بودنمان بهتر است آزمایش ایدز بدهیم. آنجا شستم باخبر شد که ممکن است خودش هم مبتلا باشد. تازه باخبر شدیم که اغلب کسانی که آن روز توسط آن دندانپزشک در زندان ویزیت شدند همه به این بیماری مبتلا شدهاند. با دوستان مبتلا برای پیگیری این موضوع بسیار تلاش کردیم، ولی درنهایت با مراجعه به نظام پزشکی فهمیدیم که اصلا پزشکی با آن نام و نشان وجود ندارد؛ واسطه و مسئول دعوت او به زندان نیز فراری شده بود.»
نگاهش را به زمین میدوزد و دلچرکین میگوید: «به دلیل برخورد بد خانوادهام، روابطم با اقوام و بستگان خیلی محدود شده است. در حال حاضر با درآمدی که از مسافرکشی با موتورم به دست میآورم در اتاق محقری با 200 هزار تومان اجاره در گوشهای دورافتاده از تهران زندگی میکنم.» با تاسف ادامه میدهد: «برای خواهر و دو برادرم بسیار زحمت کشیدم ولی آنها با من خوب تا نکردند. دوره جنگ، پنج سال راننده آمبولانس بودم، ولی هیچ سابقه بیمهای و امیدی برای برخورداری از حقوق ازکارافتادگی ندارم. الان که ما به آنها نیازمندیم تنها ماندهایم.» با اشاره به نایلون پر از قرض و کپسول در دستش میگوید: «ابتلا به این بیماری سبب ترک اعتیادم شد از این بابت از خدا خیلی ممنونم، چون من کسی بودم که تا مواد زیر بالشم نبود خوابم نمیبرد. این بیماری مهر مواد مخدر را از دلم گرفت، ولی از شدت تحمل انگ و برچسبزنیهای جامعه دچار معده درد و بیماری اعصاب شدهام و داروهای مختلف میخورم.»
دلخور میگوید: «من از آن پزشک قلابی و کسانی که در ابتلای من و امثال من سهیماند که بیهیچ رفتار پرخطری به این بیماری مبتلا شدیم نمیگذرم و یقین دارم که اگر از دست قانون فرار کردند حتما تاوان نابود کردن زندگی ما را پس میدهند.» نگاههای تیز و خراشناک جامعه او را به سه بار اقدام به خودکشی واداشته است. با درد و رنج میگوید: «سومینبار به علت شکستگی سختِ پایم در بیمارستان 20 روز بستری بودم، بیآنکه پزشکی برای معاینه و یا درمانم اقدامی کند. چون فهمیده بودند مثبتم. بعد از چندین روز درد کشیدن، پزشکی سالخورده که خدا خیرش دهد دلش به رحم آمد و مداوایم کرد.» پرغصه میگوید: «در جامعهای که برخی درمانگران با بیمار ایدزی اینگونه برخورد میکنند نباید توقعی از افراد عادی جامعه داشت.» در پایان میگوید: «من با این بیماری (کنار آمدهام و از بابت روحیه خوبم، شکرگزار خدا هستم...»
ارسال دیدگاه