
چهکسی میداند...
چهکسی میداند که تو در نگاه معصومانهات چه حسرتهایی را پنهان کردهای؟
چندبار در سوز شبهای زمستانی خیابانهای تاریک این شهر از سرما به خود لرزیدهای؟
چندبار پوست نرم و نازک کودکانهات در آفتاب تند ظهرهای تابستانی سوخته؟
چندبار به همسن و سالانت که غرق بازی و کودکانگی بودند، غبطه خوردهای...
چهکسی میداند دستان کوچکات چطور لابهلای سختیهای کارهای سنگین و طاقتفرسا به زبری و زمختی دستان آدم بزرگها شده است؟
هیچکس نمیداند
هیچکس جز خودت نمیداند که قرار است تمام عمر بار حسرتهای تلخ کودکیات را مردانه بهدوش بکشی و دم نزنی.
چندبار در سوز شبهای زمستانی خیابانهای تاریک این شهر از سرما به خود لرزیدهای؟
چندبار پوست نرم و نازک کودکانهات در آفتاب تند ظهرهای تابستانی سوخته؟
چندبار به همسن و سالانت که غرق بازی و کودکانگی بودند، غبطه خوردهای...
چهکسی میداند دستان کوچکات چطور لابهلای سختیهای کارهای سنگین و طاقتفرسا به زبری و زمختی دستان آدم بزرگها شده است؟
هیچکس نمیداند
هیچکس جز خودت نمیداند که قرار است تمام عمر بار حسرتهای تلخ کودکیات را مردانه بهدوش بکشی و دم نزنی.
ارسال دیدگاه