نمی‌دانم زندگی‌ام چطور می‌گذرد

نمی‌دانم زندگی‌ام چطور می‌گذرد

میدان توحید پاتوقشان است. زن و مرد و بچه‌هایی که گل‌های رز قرمزرنگ را همراه با جعبه‌های دستمال‌کاغذی گوشه میدان می‌چینند و دسته‌دسته میان خودشان تقسیم می‌کنند. بیشتر اوقات روزشان را آنجا سپری می‌کنند. فاطمه و شوهرش و دختر شش‌ساله‌اش هم میان آنها هستند. هرروز از ساعت 9 صبح می‌آیند و تا ساعت 9 شب در خیابان‌ها گل و دستمال‌کاغذی می‌فروشند. فاطمه یک چشمش به دخترش است و یک چشمش به خیابان. نکند ماشینی از راه برسد و دخترش را با خودش ببرد یا اینکه کسی دخترش را زیر بگیرد. هر بسته دستمال‌کاغذی را هزار تومان می‌خرند و 2 هزار تومان در خیابان‌ها می‌فروشند. فاطمه و شوهرش سال‌ها پیش بعد از ازدواجشان از سیستان و بلوچستان به تهران آمدند و اتاقی در یکی از خانه‌های بلوچی گرفتند. خستگی از چهره‌شان می‌بارد. فاطمه از خیابان‌گردی خسته شده اما باز هم حاضر نیست به هیچ قیمتی همراه با شوهرش به شهرشان بازگردد. می‌خواهد همین زندگی را در پایتخت ادامه دهد. می‌گوید: «نمی‌دانم زندگی ما چطور می‌گذرد فقط می‌دانم که می‌گذرد.»
 
ارسال دیدگاه
ضمیمه
ضمیمه