
پیادهرو
جایی برای زندگی جایی برای کار
فرشاد اسماعیلی - پژوهشگر حقوق کار و تامیناجتماعی
1) خانه کوچک زیر درختان، کنار دریا؛/ از دودکش بام، دود بلند است/ اگر دود نبود/ چه ملالانگیز بود/ خانه، درختان و دریا (برتولت برشت).
آدمهای کارگر همواره آدمهای عجیبوغریبی نیستند. قصه کارگر همواره قصه مرد مقنی نیست که زیر آفتاب کویر پوست میاندازد و سی متر در تاریکی زمین فرو میرود و سی متر سنگ میکند و آنجا که نفس بند میآید نفس میکشد و آخر کار هم دیوار چاه بر سرش آوار میشود. قصه کارگر همواره قصه زنی نیست که پشت دار بلند قالی هزاران گره و رج میزند و آنجا که دیگر چشم سویی ندارد چشم میگذارد و چشم از دست میدهد و آخر کار هم دار قالی بر سرش واژگون میشود.
سمیرا و نادر آدمهای عجیبوغریبی نیستند. سمیرا صبح کوله چارخانهاش را میاندازد روی دوشش و میرود سر کار و نادر هم پیرهن چارخانهاش را میپوشد و میرود سر کار. بعد رومیزیهای چارخانه را با هم پهن میکنند و تا شب کافه میشود خانه و محل کارشان. خانه و محل کاری پر از دود.
2) همانگونه که به نان روزانه محتاجیم/ به عدالت روزانه نیز نیازمندیم،/ حتی بارها در روز بدان نیازمندیم/ از بام تا شام، به وقت خوشی و به هنگام کار/ که بدل به لذت میشود/ به روزگار سختی و شادمانی./ مردمان به نان روزانه و/ سالم عدالت نیازمندند (برتولت برشت).
نادر نانش را در ترمینال غرب درمیآورد و سمیرا از روزنامه. اما حالا هردو نانشان را از کافه درمیآورند و نانشان را در کافه میخورند. قبلا نانشان را کارفرما کف دستشان میگذاشت و حالا نانشان را خودشان درمیآورند و خودشان کف دست خودشان میگذارند. آنها آدمهای معمولی دوروبرمان هستند که مثل بیشتر ماها زندگی میکنند، دانشگاه میروند، کوه میروند، سینما میروند، و... یک روز هم مثل خیلی از آدمهای معمولی از شرایط یک کار خسته میشوند و تصمیم میگیرند از کار بزنند بیرون و تمام روز را زیر یک سقف با هم کار کنند و با هم زندگی کنند و با هم دعوا کنند و با هم لذت ببرند و آخر کار با هم نانشان را با عدالت بین خودشان تقسیم کنند. دیگر کارفرما نانشان را تعیین نکند و نانشان را نبُرد. سمیرا و نادر نه میخواهند کار بزرگی کنند نه کار کوچکی. آنها میخواهند با هم کار کنند و با هم زندگی کنند.
3) امور آشنا را، که همیشه روی میدهند، دیدهاید/ اما از شما خواهش میکنیم/ آنچه را که بیگانه نیست، نگرانکننده بشمارید!/ آنچه را که عادی است، ناموجه محسوب کنید!/ آنچه را که معمول است، چنان کنید که مایه حیرتتان شود!/ آنچه را که به نظر قاعده است، سنت غلط بخوانید!/ و هرجا سنتهای غلط یافتید،/ درست را بنشانید! (برتولت برشت)
سالهایی که کارفرما بیمهشان نمیکرده، سالهایی که کارفرما کارگر زن را ارزانتر میدانسته، سالهایی که دفترچه درمان نداشتهاند، سالهایی که سایه کارفرما بالای سرشان سنگینی میکرده را پشت سر گذاشتهاند و حالا خودشان کارفرمای خودشان هستند. شاید یک کارگاه خانوادگی- به معنای عرفی نه حقوقیاش- بر پا کردهاند. اما تفاوت این کارگاه خانوادگی عرفی با کارگاههای خانوادگی سنتی در این است که در آن عدالت مفقود نشده است. در کارگاههای خانوادگی سنتی مردی کارگاهی راه میانداخت و زن و بچههایش را در آنجا به کار میگرفت و هرچقدر خودش دوست داشت یا نداشت به اهلوعیال میداد یا نمیداد. محیط کار بهنوعی تحت امرونهی پدر یا همسر یا کارفرما بود یا به عبارتی سایه پدرِ مردسالار یا همسرِ مردسالار در کنار سایه کارفرمای سرمایهسالار مینشست و کارگران یا همان اهلوعیال فکر میکردند برای دو نفر کار میکنند: یک کارفرمای سرمایهسالار و یک پدر یا همسر مردسالار. نظام سلسلهمراتبی مردسالار در مویرگیترین فضاهای خالی زندگی آنها نفوذ کرده بود. اما سمیرا و نادر میگویند: «ما شریک هستیم؛ شریک زندگی و شریک کاری. هردو کارگریم.» نادر پیشبند به گردن میاندازد و پشت ظرفشویی میایستد و استکانها را میشورد. سمیرا قبض را برمیدارد و میرود پشت باجه میایستد و پول برق را میدهد.
ارسال دیدگاه