بازاری‌ها و دانشجوها کنار هم بودند

خاطرات بازاری‌های تهران، از روزهای انقلاب

بازاری‌ها و دانشجوها کنار هم بودند

هدیه کیمیایی

حالا 40 سال از انقلاب گذشته. بازاری‌های قدیم که زمان انقلاب توی حجره‌های‌شان ایستاده بودند، حالا یا فوت شده‌اند یا پیری و بیماری، اجازه نمی‌دهد که سر کار بیایند. زمین‌گیر و خانه‌نشین شده‌اند و گوی و میدان کسب‌وکار را سپرده‌اند به پسرها و نوه‌های‌شان. حالا که یک‌ماه‌ونیم به عید مانده، کسبه سرشان شلوغ است. یکی مشغول وزن‌کردن تخمه و خشکبار است که هرچه زودتر به دست مشتری بدهد و دیگری، از مزایای برنج خوب می‌گوید تا مشتری، دست به جیبش ببرد و چند کیلو بخرد. بعد از ماه‌ها رکود بازار، حالا کسبه فرصتی پیدا کرده‌اند تا بازارشان را رونقی هرچند اندک، بدهند. به خاطر همین هم حواس‌شان به هیچ‌چیزی نیست جز کاسبی و مشتری‌های‌شان. اگر جلوی روی‌شان بایستی و آدرس بپرسی، به سختی جوابت را می‌دهند و حوصله ندارند که به سوال‌های طولانی‌، جواب بدهند. محمد که در حجره آقاتقی کفاش کار می‌کند، وقتی اصرار حاج‌آقا را برای بیرون‌کردن خبرنگاری که هنوز سوالش را نپرسیده، می‌بیند، می‌گوید: «خانم شما هم وقت پیدا کردی الان اومدی. توی بازار شلوغ، کسی حوصله جواب‌دادن نداره. باید یک‌ماه قبل می‌اومدی که همه سرشون خلوت بود.» 
حقوق کارگر ماهی 750 ریال
حسین‌آقا در بازار تهران، مغازه پلاستیک‌فروشی دارد و با برادرش، در این حجره کار می‌کند. 60 سال دارد و در روزهای انقلاب، کنار پدرش در حجره می‌ایستاد. می‌گوید: «یازده‌ماه، بازار تهران را تعطیل کرده بودیم. هیچ‌کسی به کار و کاسبی فکر نمی‌کرد. می‌خواستیم هرچه زودتر به هدف‌مان برسیم و رژیم شاه را از کار بیندازیم. مردم، تصمیم‌شان را گرفته بودند و به هدف‌شان هم رسیدند. البته قرار بود وضعیت اقتصادی مردم بهتر شود. اما الان، مردم از این وضعیت اقتصادی راضی نیستند. نه اینکه حالا این‌طور باشد، قبلا هم وضعیت مردم همین‌طور بود. آن‌موقع همه فقیر بودند و مشکلات خودشان را داشتند.» حسین‌آقا در ادامه حرف‌هایش می‌گوید: «در روزهای انقلاب، بعضی از کسبه تغییر کاربری داده بودند و به جای اینکه جنس‌های خودشان را بفروشند، خواروبار و موادخوراکی را با قیمت پایین به مردم می‌فروختند. مثلا مرغ را کیلویی 95 ریال می‌فروختند. البته آن‌موقع درآمد یک کارگر ساختمانی، هفتصد و پنجاه ریال بود.» رفیق حسین‌آقا که دوتا بازار آن‌طرف‌تر حجره پارچه‌فروشی دارد، وقتی این خاطره را از زبان او می‌شنود، می‌گوید: «آن‌وقت‌ها تقریبا همه بازاری‌ها ماشین داشتند و بعضی‌های‌شان هم راننده مخصوص. اما نیروی انتظامی، هیچ‌کسی را تا ماه‌ها جریمه نمی‌کرد. البته مردم هم حواس‌شان بود که تخلف نکنند. مردم، کاغذهایی را در خیابان‌ها پخش می‌کردند که روی آن نوشته بود: «پلیس ما وجدان ماست؛ تخلف نکنیم.» بعد از اینکه رفیق حسین‌آقا اینها را می‌گوید، چندنفری با هم شروع می‌کنند به خندیدن و بعد، آدرس بازار چهارسوق را می‌دهند که در آن هنوز، کسبه قدیمی به مغازه‌های‌شان می‌آیند. اما آنجا هم انگار خبری نیست.
کنار دانشجوها بودیم
حاج‌آقا عبدی، پیرمرد است و به زور می‌خواهد با پیمانه کوچکی که در دست دارد، یک پاکت کاغذی را پر از زیره کند تا به زن جوانی که جلوی حجره ایستاده، بدهد. می‌گوید: «والا من یادم نمی‌آید آن زمان را. ولی هر روز، بازار را تعطیل می‌کردیم و می‌رفتیم در خیابان‌ها شعار می‌دادیم. حالا بعضی‌ها از ما می‌پرسند که چرا انقلاب کردید؟ ما انقلاب کردیم تا دین‌مان را حفظ کنیم.» حاج‌آقا عبدی، دست به ته‌ریش سفیدش می‌کشد و بعد یکی‌یکی دانه‌های زیره را از داخل ترازو جمع می‌کند و داخل سطل آشغال می‌ریزد. چشم‌هایش نمی‌بینند. به من نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد: «آن‌روزها ما کنار دانشجوها بودیم. آنها می‌آمدند در بازار، کاغذهای پلی‌کپی «شب‌نامه‌های اعتراضی به رژیم شاه» را پخش می‌کردند و می‌رفتند. چندبار خودم دیدم که پلیس‌ها ریختند و آنها را گرفتند. بازاری‌ها سواد نداشتند اما دانشجوها باسواد بودند. اینها با هم انقلاب را پیروز کردند.» حاج‌آقا عبدی، سکوت می‌کند. سیاهی چشم‌هایش، به کبودی می‌زند. تندتند پلک‌هایش به هم می‌خورند و می‌رود انتهای مغازه. وقتی صدایش می‌زنم، می‌گوید: «من حالم خوش نیست جوون. برو بیرون.»
پدرم، خط امامی بود
بعضی از حجره‌های سرای پارچه‌فروش‌های تهران، شبیه به بقیه سراها نیست. حجره‌های یک‌متری، کنار همدیگر هستند و هرکدام از حجره‌ها، توپ‌های پارچه را در اندک‌جایی روی هم چیده‌اند. می‌گویند اینها مغازه‌دارهایی هستند که ورشکسته شده‌اند و دیگر سرمایه‌ای برای کارکردن ندارند. یکی از آنها می‌گوید: «روزهای انقلاب، من بچه‌مدرسه‌ای بودم. پدرم، در بازار تهران، چنددهنه حجره پارچه‌فروشی داشت. پارسال به رحمت خدا رفت. روزهای انقلاب، کنار او به بازار می‌آمدیم. خیلی آتشش برای انقلاب تند بود. هر روز دستم را می‌گرفت و با هم می‌آمدیم و شعار می‌دادیم. پدرم، خط امامی بود. ارادت زیادی به امام داشت. عکس‌هایش را سرتاسر حجره چسبانده بود. ورشکسته که شد، یکی‌یکی حجره‌ها را فروخت و آنها بازسازی شدند. حالا دیگر نه از خودش اثری مانده و نه از حجره‌اش. من هم با اندک ارثی که رسید، این دومتر جا را کنار بازار خریدم تا زن و بچه‌ام گرسنه نمانند.» 
ارسال دیدگاه
ضمیمه
ضمیمه