روایتی زنانه از روزهای سرد زمستان 57 که جامعه آبستن یک انقلاب بود
گُلی که بوی نفت گرفته بود
نسرین ظهیری
گلی نفتی؛ پارادوکس غریب واژهها؛ لقب کهنه و قدیمی زنی که روبهروی من نشسته است. زنی که رکوردار است؛ رکوردار ایستادن در صف نفت. روزهای انقلاب و جنگ. زنی که اگر امانش بدهی، از دانهدانه دلههای (بشکههای) نفتی که با زحمت کشیده تا خانهاش، خاطره میگوید. برای اثبات خاطرات و آزردگیهایش، دستهایش را میآورد جلو تا سندی رو کرده باشد. کف دستهایش، صحرای واویلا. از استان فارس آمده؛ از شهری که زمستانهای استخوانسوز دارد و بادهای سردش، شهره هماستانیهاست. زنی که قشنگیاش، پیر شده است. گونههایش خط افتادهاند و سگی در چشمانش پارس میکند، هرچند کمفروغ و پیر. چشمهایش قابل دلباختگیاند. قرار است از خاطرات و داستانهای صف نفت برایمان بگوید. اسم نفت را که میآورم، نوه کوچکش میپرد وسط حرفهایمان و فکرمان را دستکاری میکند: «مامان گلی! نفت چیه دیگه؟» خانم گلی، میخندد. میخندم و بعد نگاه خانم گلی، مثل بادام تلخ میشود: «بیستوپنج شش ساله بودم. از شش بچهام، سهتایش را داشتم. شوهرم کارگر کارخانه قند بود. صبح سحر میرفت و شب میآمد. سرما توی شهر ما اینجوری نیستها؛ سرما جوری توی جانمان میافتد و ما را از ته وجودمان میسابد که قابلتصور نیست. یک چیزی میگویم و یک چیزی میشنوی. باد که پشت سرما دربیاید، لاکردار آدم را میسوزاند و کرخت میکند. آنوقتها را میگویم، نه الان که بهار و زمستان دنیا، قاطیپاتی شده. مجبور بودم بچهها را بسپارم به عمهشان. صبح کلهسحر، یکی دوتا بیستلیتری برمیداشتم و میرفتم توی صف نفت. همسایهها پشت درها سرک میکشیدند تا ببینند کی میآیم بیرون و دلههای بیستلیتری را با خواهش و تمنا و شرمندگی میدادند به من که بروم بایستم توی صف. دلسوز بودم آنوقتها؛ یعنی چاره نداشتم. پنج صبح که میرفتم، تازه میدیدم مردها خیلی زودتر نشستهاند توی صف، از کجا تا کجا.»
خانم گلی، دستهایش را میکشد توی هوای آلوده تهران و خط رسم میکند تا حسابی حالیام شود؛ حالیام میشود. زن خوشصحبت، با لهجه دلنشینش، کلمهها را مزهدار میکند: «مردم کمکم میآمدند و چشم میدوختند به راهی که مشنفتی، از آن میآمد و با تانکر، جلوی مغازهاش میایستاد. مردم به من میگفتند گلینفتی؛ به آن بندهخدا هم میگفتند مشنفتی. بعضیوقتها چندروز من و بشکهها توی صف بودیم و چشمبهراه و از نفت، خبری نمیشد.»
شوهر زن، غرغری میکند؛ انگار دلش نمیخواهد یکچیزهایی یادش بیاید. اما جلوی حرف را نمیشود گرفت. زن دارد عمدا آب و تاب میدهد و میجورد خاطرات نفتی را: «بعضیها هفت هشتتا دله میآوردند و به بقیه نمیرسید و مجبور بودیم با جر و دعوا طی کنیم. من دلم میسوخت؛ هرکس میآمد میگفت جای من را هم نگهدار، قبول میکردم. کمکم شهره شدم. کمکم همه من را شناختند. میآمدند به امید من، بشکهها را میگذاشتند و میرفتند و من هم مهربان مجبوری بودم انگار.»
زن میگوید و نوه کوچک، چشم دوخته به دهان مادربزرگ؛ میخواهد از نفت، چیزی سر دربیاورد: «هوا خیلی سرد بود و باد میپیچید توی پیژامههایمان. چشممان میماند به راه و سفیدی چشممان، یخ میزد و از نفت، خبری نمیشد. یکی از همشهریها با خرش میآمد توی صف، چهارتا دله بیستلیتری میکرد توی خورجین. نوبتش که میشد، با خر میرفت جلوی تانکر. خیلی راحت بود. آنموقع بود که آرزو میکردم که کاش یک خر داشتیم و لازم نبود این بشکهها را تا خانه بکشیم. دلهها آنقدر تلوتلو میخورد که همه نفتها میریخت روی دست و پایمان. همیشه بوی نفت میدادم. شبها شوهرم دعوا میکرد که چرا بوی نفت میدهی؟ و من میگفتم خودت بیا برو توی صف تا ببینم بوی گلاب عنبر میدهی یا چیز دیگر؟ خودم میدانستم که باید بوی عطر زنانه و گلاب بدهم اما بوی نفت میدادم. حتی بچهها هم دیگر شیرم را نمیخوردند؛ لابد شیرم هم بوی نفت میداد.»
زن فرصت میکند تا نگاه تندی به شوهر پیرش کند، انگار بخواهد تلافی تلخی قدیمی را دربیاورد. موفق نمیشود، پیرمرد کار خود را میکند و نگاهش، در نگاه زن، نمیپیچد. میگوید: «نفت خانهاش را میآوردم، یکچیزی هم بدهکار بودم.»
فکر میکنم حالا بیا و درستش کن. میترسم زن یادش برود خاطرهگفتن را. آن دلخوری، لحظهای او را کمتاب میکند. انگار چیزی توی مغزش خط انداخته باشد. اما توجه نوه، او را از تلخی رها میکند: «خلاصه بشکههای در و همسایه را با طناب به هم میبستم. خودم فوق فوقش، دو تا بشکه داشتم. اما همسایهها هرکدام، هفت هشتتا. همسایهها ملاحظه نداشتند. اگر شانس میآوردم و نفت میرسید به من، همه را پر میکردم و یکییکی میکشیدم کنار پیادهرو؛ به هزار بدبختی و هزار خدازدگی. بعد، صاحبان بشکهها میآمدند و آنها را میبردند. یکبار جمع شدند و همهمه کردند، و هر کسی، بشکه خودش را برد. چشم که باز کردم، دیدم بشکههای من را هم با خودشان بردهاند. مات شده بودم وسط خیابان و سرگردان و حیران. بعد از سه روز چشمبهراه بودن، دست خالی رفتم خانه و تا صبح، گریه کردم. بعدها بشکهها را توی خانه همسایه شناختم. او به روی خودش نیاورد، من هم بیخیال شدم. اگر نفت نمیآمد، میرفتم سراغ برگهای خزان و برگها را میکردم توی چادر شب. میآوردم و میریختم توی بخاری دیواری و با آن، خانه را گرم میکردم.»
میگوید: «گاهی به تعریف با زنها مینشستیم، از خبرها و حرف و حدیث انقلاب میگفتیم و از حرفهای امام که برایمان خیلی تازگی داشت. آنها که مسنتر بودند، از دختر و پسرهایشان میگفتند و گاهی کارشان جور میشد. همانجا توی صف نفت، بساط خواستگاری راه میافتاد. بعضیوقتها زنها آش میپختند؛ خیلی مزه میداد. اما وقت بردن بشکههای نفت، از دماغمان درمیآمد. همیشه پا و دستمان تاول میزد از بس که نفتی میشد.» گلی نفتی، نگاه میکند به بخاری گازی که نرم و یکنواخت، شعله میکشد. میگوید: «امان از بوی گازوئیل. هیچوقت دیدهای؟» نوه، اینبار صورت مادربزرگش را میگیرد سمت خودش: «اون دیگه چیه؟ اینا چیه امروز میگی مامان گلی؟»
مامان گلی، قول میدهد که برایش بگوید؛ میگوید آمدی شهرستان، یادم بیار نفت را نشانت بدهم. بعد میگوید: «کمکم دیدم با نفت و دلهکشی، بارم بار نمیشود. به شوهرم، سهمیه گازوئیل میدادند. نمک میریختم توی گازوئیل تا چربیاش کم شود. بعد دوتا دله گازوئیل را با یک نفت قاطی میکردم و میریختم توی بخاری؛ تا صبح، حال تهوع داشتیم و سرگیجه. ولی چارهای نبود.»
مرد میآید وسط حرفمان: «بگو چقدر خرابکاری میکردی؛ بگو به خانوم که به زحمت نفت میآوردی و وقت نفت خالیکردن، نصف نفت سر میرفت؛ از بس که حواسپرت بودی.» زن میخندد و میگوید: «آنها را یادم نیار جان خودت. یادم نیار که چقدر جار و جنجال میکردی. همه میفهمند خلقت ناخوش است.» وقت خداحافظی، گلی نفتی را بغل میکنم. بوی عطر دلانگیزی میدهد. از در که بیرون میآیم، فکرم اما بوی نفت میدهد؛ بوی نفت قاطیشده با گازوئیل.
ارسال دیدگاه




