کودکی گم‌شده ابراهیم

کودکی گم‌شده ابراهیم

رضا جمیلی

اپیزود اول: طبقه سوم نشر ثالث نمایشگاهی برپاست. عکس‌های آویخته به دیوارها پر از زندگی کودکانه‌اند. در هر عکس کودکی را می‌بینی که به کاری مشغول است. یکی بلمی را به دنبال خود می‌کشد، دیگری پهن شده روی نقش‌ونگار یک فرش و می‌سابد، آن یکی لخت و پاپتی رو به دوربین کنار شط می‌خندد. یکی دیگر با کله‌ای تراشیده، رد عمیق مانده از یک زخم سخت که سرش را کرت بسته به عکاس نشان داده... عکس‌ها پُرند از کودکانی که سختی کشیده‌اند. کودکانی که کار همه زندگی‌شان است. کودکانی که برای زندگی کردن، برای زنده ماندن، برای خاطر خانواده‌شان، کار می‌کنند. نمایشگاه عکس «زیست کودکان درگیر در مشاغل سخت» است با عنوان یکی بود یکی نبود...
اپیزود دوم: کودکی در میان انبوه زباله‌های جمع‌شده و تپیده در گونی‌های بزرگ، بطری خالی نوشابه‌ای را رو به دوربین پرتاب می‌کند. کودک روی سرش را پلاستیکی کشیده تا از بارانی که در تصویر سیاه‌وسفید دیده نمی‌شود در امان باشد. کودکِ کار، کار هر روزه‌اش را انجام می‌دهد. آنچه را از سطل‌های زباله شهر جمع کرده در پایان روز کاری‌اش تفکیک می‌کند. هر بطری، هر تکه پلاستیک یعنی چند تومان مزد بیشتر. یعنی دلخوشی وسیع‌تر، یعنی امیدهای بیشتر برای فردا. پسرک مرکز ثقل تصویری است که جز او فقط زباله است و دیگر هیچ. آنقدر زباله در عکس جمع شده که شمایلِ محو پسرکی در پس‌زمینه چندان به چشم نمی‌آید.
اپیزود سوم: علیرضا گودرزی عکاس است. یک سال به ورامین و حاشیه‌های آن رفته و از کودکان کار عکاسی کرده. از کودکانی که در خیابان‌ها پی زباله می‌گردند تا در گاراژی دور از شهر روی هم تلنبارشان کنند. گودرزی می‌گوید: «خیلی از این بچه‌ها به جای بدهی خانواده‌هایشان کار می‌کنند. خانواده آنها در افغانستان به شخصی بدهی داشته‌اند و مجبور شده‌اند کودکشان را به ایران بفرستند تا معادل آن بدهی کار کند. یک ریال از کاری که می‌کنند به خود آنها نمی‌رسد. سهم آنها جای خواب است و شاید غذا.» برای او زندگی این بچه‌ها شبیه بچه‌های دیگر است با همان بازی‌ها و شوخی‌های کودکانه. فقط کمی محدودتر، کمی کوچک‌تر و خیلی فقیرانه‌تر. «می‌دانید آرزوی بیشتر این بچه‌ها برای آینده چیست؟ اینکه زود بزرگ شوند و ازدواج کنند!»
اپیزود چهارم: ابراهیم بطری را رو به دوربین پرت می‌کند. کارش که تمام شد برمی‌گردد و از زمین گل‌آلود گاراژی بزرگ در حاشیه ورامین می‌گذرد و به اتاق‌های محقر و توسری‌خورده‌ای که در پس‌زمینه عکس شبحی از آنها خودنمایی می‌کند پناه می‌برد تا دمی بیاساید. فردا صبح زود بلند می‌شود، راه می‌افتد به سوی کوچه‌های تهران، سطل‌های بزرگی که از قد او بلندترند را می‌جورد تا گونی‌اش را پر کند و باز برگردد به این زباله‌سرای فراموش‌شده. ابراهیم کار می‌کند تا بدهی خانواده‌اش را صاف کند. کار می‌کند تا شاید خواهری در هرات یا مادری در پنجشیر، شب گرسنه نخوابد. تا پدری زیر بار تحقیر طلبکاری کمر خم نکند. کودکی او اما این چیزها را نمی‌فهمد. او کودکی‌اش را جای بدهی پدرش داده. روزهایی که برنمی‌گردند.
ارسال دیدگاه
ضمیمه
ضمیمه