printlogo


تاریخچه‏ برنامه‌ریزی‏اجتماعی‏و رؤیای‏آینده‌سازی
محمد خدابنده روزنامه نگار

پیش از آن‌که نخستین زبان‌ها شکل گیرند، پیش از آن‌که اسطوره‌ها ساخته شوند یا دولت‌شهرها زاده شوند، انسان می‌اندیشید: اگر فردا باران ببارد چه؟ اگر گله به دشت دیگر کوچ کند؟ اگر غذا تمام شود؟ این اضطرابِ آینده، آن بذر ناآرام در ذهن بشر، آغازگر «برنامه‌ریزی» بود، نه به‌مثابه‌ مفهومی مدرن، بلکه به‌مثابه یکی از نخستین مکانیسم‌های بقا. هر تصمیم در سپیده‌دم تاریخ، تلاشی بود برای رام‌کردن آینده‌ای ناپایدار و پرمخاطره.
در دل جوامع شکارگر-گردآورنده، برنامه‌ریزی از جنس زیستن بود. رد حیوانات مهاجر را دنبال می‌کردند، مسیرها را به حافظه می‌سپردند، فصل‌ها را می‌پاییدند. آگاهی از محیط، تحلیل زمان و پیش‌بینیِ فردا، به تدریج از واکنشی غریزی، بدل شد به نظمی اجتماعی: تقسیم کار، زمان‌بندی شکار، جابه‌جایی همزمان قبیله با تغییر اقلیم. آنچه امروز «برنامه‌ریزی اجتماعی» می‌نامیم، ریشه در این عقل پیشاتاریخی دارد: توانایی بشر برای ساختن آینده‌ای که هنوز نیامده است.
با یکجانشینی، این گرایش بنیادی پیچیده‌تر شد. کشاورزی مستلزم سنجش بارش و آفتاب بود؛ ساختن سد و کانال به نقشه نیاز داشت؛ نگهداری گندم در انبار، تقسیم‌بندی زمان و منبع را می‌طلبید. شهرها که پا گرفتند، برنامه‌ریزی صورتی تازه یافت: دولت‌ها ظهور کردند، ساختارهای اداری شکل گرفت، قوانین نوشته شد. برنامه‌ریزی دیگر فقط برای بقا نبود؛ برای نظم، برای قدرت، برای شکوفایی بود.
اگر بخواهیم چشم‌انداز جامع‌تری از برنامه‌ریزی اجتماعی ترسیم کنیم، باید از این ریشه‌ها آغاز کنیم: از زمانی که تمدن، هنوز نامی نداشت، اما نشانه‌هایی از خود در رفتار هماهنگ و آینده‌نگر بشر باقی گذاشته بود. روایت این تاریخ، روایتی‌ست از میل انسان برای دخالت در مسیر زندگی، برای رهایی از تسلیمِ صرف در برابر طبیعت یا تقدیر.

فصل اول: افلاطون، آرمان‌شهرها و رؤیای نظم ایده‌آل
انسان، دیری‌ست که صرفاً به بقا قانع نیست. او می‌خواهد آینده را بسازد، نظم را بیافریند و به عدالت برسد. نخستین بارقه‌های این اشتیاق در فلسفه افلاطون به‌روشنی نمودار شد؛ جایی که برنامه‌ریزی دیگر صرفاً ابزار مدیریت منابع یا هدایت جامعه نبود، بلکه طرحی بود برای رسیدن به «شهرِ خوب»؛ مدینه‌ای مبتنی بر فضیلت، عقل و تقسیم وظایف.
در «جمهوری»، افلاطون آینده‌ای را تصور می‌کند که با معیارهای دقیق و ریاضت‌گونه نظم یافته است. جامعه‌ او نه از دل تجربیات روزمره، که از ایده‌ عدالت زاده می‌شود؛ نظمی برآمده از عقل ناب. فرمانروایان فیلسوف، نگهبانان رزم‌دیده و تولیدکنندگان زحمت‌کش، هر یک جایگاهی دارند و نقشی. اینجا برنامه‌ریزی نه در خدمت سود، بلکه در خدمت هماهنگی است؛ ترکیبی از روان‌شناسی، فلسفه و مهندسی اجتماعی.
هرچند مدینه‌ فاضله افلاطون در تاریخ هرگز متجلی نشد، اما سنتی را بنیان گذاشت که قرن‌ها بعد، در متون اتوپیایی دیگران بازتولید شد. از «یوتوپیای» توماس مور، با ساختار خیره‌کننده‌ شهری و نظام اشتراکی‌اش، تا «شهر خورشید» توماسو کامپانلا، یا «آتلانتیس نو» فرانسیس بیکن، همگی نمونه‌هایی از تخیل برنامه‌ریزانه‌ای هستند که در پی بازآفرینی نظم اجتماعی، مبتنی بر عقلانیت و ارزشند.
جوامع خیالیِ این متفکران، بیش از آن‌که برای تحقق باشند، آینه‌هایی بودند برای نقدِ وضعیت موجود. آن‌ها سعی می‌کردند نشان دهند که جامعه می‌تواند بهتر از آن‌چه هست، باشد؛ اگر طرحی در سر باشد، اگر برنامه‌ای در کار باشد. اتوپیاها، به‌رغم غیرواقعی بودن‌شان، بنیان نظری مهمی برای برنامه‌ریزی اجتماعی گذاشتند: این اندیشه که جامعه نه فقط یک روند طبیعی، بلکه یک ساخت مصنوعی است؛ چیزی که می‌توان آن را نوشت، بازنویسی کرد، یا از نو خلق کرد.

فصل دوم: علم، نظم و امید: خیزش تکنوکرات‌ها در عصر صنعت
با گسترش انقلاب صنعتی، شهرها متورم شدند، طبقات نوظهور شکل گرفتند و سرمایه‌داری ابتدایی، تضادها و آشفتگی‌هایی آفرید که دیگر با اتوپیا قابل پاسخ نبود. به جای رؤیاهای فیلسوفان، حالا مهندسان و دانشمندان به میدان آمده بودند. قرن نوزدهم، عصر ایمان به پیشرفت و اقتدار علم بود؛ قرنی که در آن، نظم اجتماعی را نه با رؤیا، که با فرمول باید نوشت.
هانری دو سن سیمون، این اشراف‌زاده‌ شورشی فرانسوی، از نخستین کسانی بود که آینده را مهندسی‌شدنی دانست. او پیشنهاد داد جامعه را همچون کارخانه‌ای بزرگ ببینیم، جایی که متخصصان — نه شاهان یا کشیشان — مسئولیت اداره‌اش را به عهده دارند. او می‌خواست با اتکای به دانش، جامعه‌ای بسازد که بازدهی، عدالت و رفاه را همزمان ممکن کند.
اگوست کنت، شاگرد او، گام را فراتر گذاشت. جامعه‌شناسی را به‌مثابه علمی مستقل بنیان نهاد، با این ادعا که اگر طبیعت را با قانون کشش و جاذبه می‌شناسیم، جامعه را هم می‌توان با قوانین عینی و قابل محاسبه شناخت و مدیریت کرد. ایده‌ جامعه‌ای قابل پیش‌بینی، آن‌هم با اتکا به «علم‌الاجتماع»، سرآغازی بود برای آنچه بعدها برنامه‌ریزی علمی نام گرفت.
در آمریکا، تورستن وبلن، با لحنی طناز و تلخ، به نقد طبقه‌ سرمایه‌دار پرداخت و از «طبقه‌ تن‌آسا» نوشت که با مصرف نمایشی، بهره‌وری را تباه می‌کنند. او رؤیای جامعه‌ای را داشت که به‌دست مهندسان اداره شود؛ جایی که بهره‌وری، علم و رفاه عمومی جایگزین حرص، سود و بی‌نظمی سرمایه‌داری شود.
این خیزش تکنوکرات‌ها، نخستین تلاش مدرن برای طراحی جامعه بر پایه تخصص و داده بود. برنامه‌ریزی دیگر نه آرمان، که ابزار مهندسی واقعیت شد؛ پلی بین علم و حکومت. این اندیشه، بذرهایی را کاشت که در قرن بیستم، در قالب نهادهای دولتی عظیم، به بار نشست.

فصل سوم: برنامه‌ریزی در آتش ایدئولوژی از سوسیالیسم تا فاشیسم
قرن بیستم، میدان نبردی بود میان ایدئولوژی‌ها و برنامه‌ریزی در این میان تبدیل شد به سلاحی دولبه: هم برای رهایی، هم برای کنترل. مارکسیست‌ها آن را ابزار نجات طبقه‌ کارگر می‌دانستند و فاشیست‌ها، ابزار فرماندهی مطلق به ملت. هر دو اما بر قدرت طراحی جامعه از بالا، با دست دولت، باور داشتند.
کارل مارکس و فردریش انگلس، با نقد بی‌امانشان از سرمایه‌داری، برنامه‌ریزی را راه برون‌رفت از «هرج‌ومرج تولید» می‌دانستند. به زعم آنان، در غیاب مالکیت خصوصی و با هدایت اجتماعی تولید، می‌توان جامعه‌ای ساخت که به جای سود، بر نیاز بنا شده باشد. هرچند آنان از جزئیات برنامه‌ریزی سخن نگفتند، اما در آثارشان، «عقلانیت جمعی» و «کنترل آگاهانه» بر اقتصاد، مفاهیم کلیدی بودند.
در شوروی، این ایده‌ها با خشونت و شتاب پیاده شدند. از «کمونیسم جنگی» سال‌های اولیه تا برنامه‌های پنج‌ساله‌ی استالینی، دولت، اقتصاد را قبضه کرد. گوسپلان (نهاد برنامه‌ریزی مرکزی شوروی) اهداف عددی را برای همه‌چیز تعیین می‌کرد؛ از تولید فولاد گرفته تا برداشت سیب‌زمینی. آنچه اهمیت داشت، تحقق جدول‌ها بود، نه زندگی. ماشین برنامه‌ریزی، انسان را نادیده گرفت و فاجعه‌هایی چون قحطی اوکراین یا تبعیدهای جمعی، به‌مثابه حاشیه‌های تراژیک این نظم ساختگی رقم خوردند.
اما عجیب آن‌که در سوی دیگر این میدان، در آلمان نازی و ایتالیای فاشیست، برنامه‌ریزی به شکلی دیگر اما با همان ساختار مرکزی و اقتدارگرایانه بروز کرد. دولت بر صنایع نظارت داشت، پروژه‌های زیرساختی عظیم به راه افتاد و برنامه‌های اقتصادی چهارساله، با هدف خودکفایی و آمادگی جنگی تنظیم شد. اینجا هم برنامه‌ریزی در خدمت ایدئولوژی بود، اما نه برای برابری، بلکه برای سلطه.
در این دوران، برنامه‌ریزی دیگر صرفاً ابزار پیش‌بینی آینده نبود؛ میدان تقابل قدرت‌ها شده بود. این برنامه‌ریزی‌ها — چه در اردوگاه چپ و چه در راست — اگرچه به موفقیت‌هایی در بسیج منابع و صنعتی‌سازی منجر شدند، اما بهای سنگینی پرداختند: از آزادی‌های فردی تا انعطاف‌پذیری اجتماعی. جامعه، بدل به ماشینی شد که دستور می‌گرفت، نه گفت‌وگو می‌کرد.

فصل چهارم: غرب مردد: از سوءظن به ضرورت برنامه‌ریزی
تا دهه‌های نخست قرن بیستم، در غرب، برنامه‌ریزی همچون مقوله‌ای خارجی به نظر می‌رسید — چیزی که با سوسیالیسم، اقتدارگرایی یا مهندسی جامعه گره خورده بود. لیبرالیسم کلاسیک، با اعتقاد راسخ به دست نامرئی بازار و خودتنظیمی اقتصاد، برنامه‌ریزی را تهدیدی برای آزادی فردی می‌دید. اما بحران‌های عظیم، این تصور را زیرورو کرد.
رکود بزرگ دهه ۱۹۳۰، بی‌اعتمادی عمیقی به نهاد بازار پدید آورد. میلیون‌ها نفر در آمریکا و اروپا شغل، خانه و امید خود را از دست دادند. در چنین وضعیتی، ایده مداخله‌ی دولت — و در پی آن برنامه‌ریزی — دیگر نه یک انتخاب، بلکه ضرورتی اقتصادی-سیاسی بود.
جان مینارد کینز، اقتصاددان بریتانیایی، با نظریه‌پردازی جسورانه‌اش، برنامه‌ریزی اقتصادی را به درون سیاست‌های مالی دولت کشاند. او معتقد بود که در زمان رکود، دولت باید به جای انفعال، با هزینه‌کرد عمومی و سیاست‌های ضدچرخه‌ای، اقتصاد را از ورطه بیرون بکشد. این نسخه‌ کینزی، برخلاف رویکرد استالینی یا نازی، نه برای تسلط کامل بر اقتصاد، بلکه برای هدایت کلان آن بود. اما در ذات خود، پذیرشی ضمنی از نقش برنامه‌ریزی در سطحی ملی محسوب می‌شد.
جنگ جهانی دوم، این روند را شتاب داد. دولت‌ها، برای بسیج منابع، تولید مهمات، کنترل قیمت‌ها و تغذیه‌ شهروندان، نظام‌های پیچیده‌ای از برنامه‌ریزی جنگی ایجاد کردند. از لندن تا واشنگتن، مدیران دولتی و مشاوران اقتصادی، برنامه‌هایی دقیق و زمان‌بندی‌شده تدوین کردند که بدون آن‌ها، پیروزی ممکن نبود.
در پساجنگ، تجربهی موفق برنامه‌ریزی به الگویی برای بازسازی تبدیل شد. برنامه‌ مارشال، بازسازی اروپا را مستلزم طرح‌های دقیق و بودجه‌بندی هدفمند دید. گزارش ویلیام بوریج در بریتانیا، پایه‌های نظام رفاه را با طراحی کل‌نگرانه‌ای از بدو تولد تا بازنشستگی بنیان نهاد.
در فرانسه، ژان مونه نوعی برنامه‌ریزی ارشادی را پی گرفت که به جای الزام، بر هدایت و هماهنگی میان دولت و بخش خصوصی تمرکز داشت. گرچه برخی کشورها، مانند بریتانیا، پس از جنگ، از شدت برنامه‌ریزی کاستند، اما نفس وجود نهادهای برنامه‌ریزی و مداخله‌گرایانه، دیگر امری استثنایی نبود.
غرب، پس از سال‌ها اکراه، در نهایت پذیرفت که نظم اقتصادی صرفاً با دعا به درگاه بازار حاصل نمی‌شود. برنامه‌ریزی، دیگر نه تهدید، بلکه ابزاری برای ثبات و رشد بود؛ البته در چارچوبی دموکراتیک، انطباق‌پذیر و کمتر متمرکز.

فصل پنجم: جهان جنوب: رؤیای توسعه، دام تکنوکراسی
در آن‌سوی جهان، در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین، دهه‌های میانی قرن بیستم با شور استقلال‌خواهی و امید به آینده‌ای خودساخته همراه بود. تازه‌استقلال‌یافته‌ها، با ویرانه‌هایی از استعمار و چالش‌هایی چون فقر، بی‌سوادی و عقب‌ماندگی زیرساختی، به برنامه‌ریزی توسعه همچون ابزاری نجات‌بخش چشم دوختند.
در هند، جواهر لعل نهرو، الهام‌گرفته از برنامه‌های پنج‌ساله‌ شوروی، کمیسیون برنامه‌ریزی را در قلب دولت خود قرار داد. در آفریقا، غنا و تانزانیا، با تأکید بر صنعتی‌سازی و آموزش، تلاش کردند الگوی رشد را با سرعتی سرسام‌آور به پیش برند. آمریکای لاتین نیز، با حمایت‌هایی چون برنامه‌ «اتحاد برای پیشرفت» ایالات متحده، به استقبال از برنامه‌های چندساله توسعه رفت.
این رویکرد، بر ایده‌ «برنامه‌ریزی جامع» استوار بود: تنظیم اهداف کلان، پیش‌بینی منابع، محاسبه نرخ رشد، و مهندسی اقتصاد از بالا. سازمان‌های بین‌المللی، از بانک جهانی تا سازمان ملل، با حمایت‌های مالی و مشاوره‌ای، این ساختار را تقویت کردند.
اما خیلی زود، امیدها جای خود را به سؤالات دادند. رشد اقتصادی، در بسیاری از کشورها، به جای آن‌که به بهبود شاخص‌های اجتماعی بینجامد، به تمرکز ثروت، فساد ساختاری، بدهی خارجی و وابستگی به نهادهای مالی جهانی انجامید. آنچه در برنامه‌ریزی‌های این دوران غالب بود، غلبه‌ کمی‌گرایی، بی‌توجهی به زمینه‌های فرهنگی-اجتماعی و غفلت از مشارکت مردمی بود.
به تعبیر گونار میردال، اقتصاددان سوئدی، توسعه نمی‌تواند صرفاً با ابزارهای تکنوکراتیک و عقلانی هدایت شود؛ بلکه نیازمند شناخت عمیق از بستر اجتماعی، ساختار قدرت، و پیچیدگی‌های فرهنگی هر جامعه است. بدون این شناخت، هر برنامه‌ای، صرف‌نظر از دقت محاسباتی‌اش، در عمل ممکن است شکست بخورد.
نهادهای برنامه‌ریزی در جهان جنوب، اغلب در دالان‌های بوروکراتیک محصور ماندند، بی‌آن‌که پیوندی واقعی با زندگی مردم برقرار کنند. برنامه‌ریزی به پروژه‌ای دولتی، مجزا از جامعه، تبدیل شد؛ چیزی که برای مردم انجام می‌شد، نه با مردم و همین جدایی، بذر بسیاری از ناکامی‌ها را کاشت.

فصل ششم: شکاف‌های نامرئی: برنامه‌ریزی اجتماعی و بازگشت به مردم
وقتی برنامه‌ریزان اقتصادی جهان جنوب در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۷۰، به نقشه‌کشی توسعه مشغول بودند، در پس‌زمینه تحولات جهانی، صدایی تازه شنیده می‌شد: صدای جامعه. تا این زمان، برنامه‌ریزی عمدتاً بر عدد و نمودار استوار بود — بر تولید ناخالص ملی، نرخ سرمایه‌گذاری و توازن واردات و صادرات. اما آنچه از چشم این مدل‌های زیبا پنهان مانده بود، انسان بود.
رشد اقتصادی، همان‌طور که بسیاری از اقتصاددانان توسعه دریافتند، لزوماً به بهبود زندگی مردم نمی‌انجامید. در بسیاری از کشورها، برج‌های صنعتی برپا شدند اما فقر در حاشیه‌ها پابرجا ماند. آموزش و بهداشت، اولویت‌های دوم یا سوم برنامه‌ها بودند و مفهوم «رفاه اجتماعی» هنوز به درستی ترجمه نشده بود. اینجاست که مفهوم «برنامه‌ریزی اجتماعی» به میدان آمد: برنامه‌ریزی نه فقط برای رشد، که برای زیستن بهتر.
گونار میردال، در اثر بنیادین خود «درام آسیایی»، نه فقط نقدی بر رویکردهای صرفاً اقتصادی وارد کرد، بلکه چارچوبی نظری برای پیوند اقتصاد با ساختارهای اجتماعی و فرهنگی ارائه داد. او توسعه را فرایندی درهم‌تنیده می‌دانست: جایی که سیاست، مذهب، سنت، قدرت و نابرابری، همگی در تعیین سرنوشت برنامه‌ها دخیلند. بدون توجه به این لایه‌های پنهان، هر عددی — هرچند چشمگیر — می‌تواند پوچ باشد.
در پاسخ به این درک نو، آژانس‌های برنامه‌ریزی شروع کردند به جذب جامعه‌شناسان، مددکاران اجتماعی، متخصصان بهداشت و آموزش. در مدرسه اقتصاد لندن، دوره‌ای ویژه برای آموزش برنامه‌ریزان اجتماعی راه‌اندازی شد که بخش عمده دانشجویانش از کشورهای در حال توسعه بودند. این انتقال معرفت، نقطه‌ی عطفی بود: ورود اخلاق، تجربه‌زیسته و مشارکت انسانی به دنیای تا آن زمان تکنیکی برنامه‌ریزی.
در این دوران، مفهوم عدالت اجتماعی، مشارکت گروه‌های آسیب‌پذیر و اهمیت کاهش نابرابری، به تدریج وارد متن برنامه‌ها شد. اما این تغییر، آسان نبود. مقاومت نهادی، ضعف منابع و گاه حتی برداشت‌های ابزاری از برنامه‌ریزی اجتماعی (در حد یک ضمیمه‌ی تزئینی به برنامه‌های اقتصادی)، مانع از تحقق کامل این تغییر پارادایم شد.
با این‌حال، همین گام‌های اولیه، مسیر آینده را عوض کردند. برنامه‌ریزی، دیگر فقط ابزار دولت‌ها برای تحقق اهداف کلان نبود؛ بلکه به فرایندی چندلایه، انسانی و گفتگو‌محور تبدیل شد که می‌بایست صدای گروه‌های بی‌صدا را نیز در خود بازتاب دهد.

فصل هفتم: غرب رفاه‌جو: مهندسی خدمات اجتماعی از درون دولت
در حالی‌که کشورهای جنوب درگیر کشمکش میان رشد و عدالت بودند، در غرب، برنامه‌ریزی اجتماعی وارد فاز تازه‌ای شد: برنامه‌ریزی برای رفاه. دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، دوران بلوغ دولت‌های رفاه بود — نظام‌هایی که وعده می‌دادند از گهواره تا گور، شهروندان را در برابر نوسانات زندگی محافظت کنند.
در بریتانیا، خدمات سلامت ملی (NHS) نیازمند تخصیص هوشمندانه منابع، تربیت نیروی انسانی و گسترش زیرساخت بود. در آمریکا، دولت جانسون با شعار «جامعه‌ بزرگ» و «جنگ علیه فقر»، طیف وسیعی از برنامه‌ها را برای بهبود زندگی اقشار محروم به اجرا گذاشت. هر دوی این پروژه‌ها، بدون برنامه‌ریزی دقیق، ناممکن بودند.
اما این برنامه‌ریزی، دیگر از جنس رؤیاپردازی‌های اتوپیایی یا کنترل‌های دستوری دهه‌های پیش نبود. دولت‌ها، در مواجهه با پیچیدگی‌های خدمات اجتماعی، به سراغ ابزارهای مدیریتی و تحلیل‌محور رفتند: «برنامه‌ریزی بر مبنای اهداف»، «تحلیل هزینه-فایده»، «بودجه‌ریزی برنامه‌ای» و حتی تکنیک‌هایی وام‌گرفته از ارتش و شرکت‌های خصوصی.
در این میان، پروژه‌هایی مانند «شروع مطمئن» (Sure Start) در بریتانیا، نمونه‌ای از تلفیق برنامه‌ریزی اجتماعی با سیاست‌های حمایتی بود. این طرح، با هدف ارتقاء فرصت‌های زندگی برای کودکان مناطق محروم، بر یکپارچه‌سازی خدمات، هماهنگی نهادی و تمرکز بر نتایج ملموس استوار بود. خزانه‌داری بریتانیا، در قالب بررسی‌های هزینه‌ای جامع، بر اجرای این طرح نظارت می‌کرد.
اما این عصر برنامه‌ریزی اجتماعی دولتی، بی‌نقص هم نبود. بروکراسی فربه، ضعف در اندازه‌گیری نتایج اجتماعی، و گاه مقاومت فرهنگی در برابر مداخلات دولت، موانعی مهم بودند. در کنار آن، ظهور بخش غیردولتی و سازمان‌های اجتماع‌محور، چشم‌انداز برنامه‌ریزی را چندقطبی کرد. حالا برنامه‌ریزی فقط کار دولت نبود؛ سازمان‌های مردم‌نهاد، شوراهای محلی، و حتی گروه‌های داوطلبانه هم به بازیگران میدان تبدیل شده بودند.
این تغییر، برنامه‌ریزی اجتماعی را از یک عملیات از بالا به پایین، به فرایندی ترکیبی بدل کرد: جایی که داده، سیاست، تجربه‌ زیسته و مشارکت شهروندی در کنار هم قرار می‌گرفتند. غرب، اگرچه همچنان دولت‌محور باقی ماند، اما به مرور فهمید که خدمات اجتماعی، اگر قرار است اثربخش باشند، باید نه فقط طراحی شوند، بلکه زیسته شوند.

فصل هشتم: بازار، دولت و بازگشتِ ضرورت: از نئولیبرالیسم تا توسعه پایدار
با طلوع دهه‌ ۱۹۸۰، انگار عقربه‌های تاریخ ناگهان خلاف جهت حرکت کردند. طنین صدای مارگارت تاچر که اعلام می‌کرد «چیزی به‌نام جامعه وجود ندارد»، تنها یک شعار سیاسی نبود؛ اعلام آغاز عصر نئولیبرالیسم بود؛ عصری که در آن، هرگونه برنامه‌ریزی از سوی دولت، نشانه‌ای از فربهی، مداخله‌گری بی‌جا، و مانعی بر سر راه شکوفایی بازار تلقی می‌شد.
در آمریکا، دولت ریگان و در بریتانیا، کابینه تاچر، ماشین دولت را کوچک کردند، بودجه‌های رفاهی را کاهش دادند و سیاست‌های ریاضتی را با زبان ضرورت اقتصادی به جامعه تحمیل کردند. در کشورهای جنوب، نهادهایی چون بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول، از طریق «برنامه‌های تعدیل ساختاری»، اجرای نسخه‌هایی مشابه را الزام کردند: خصوصی‌سازی، حذف یارانه‌ها، بازکردن مرزها به روی تجارت آزاد، و البته… کنار زدن نهادهای برنامه‌ریزی.
اما خیلی زود، تناقض‌ها آشکار شد. رشد اقتصادی به‌جای کاهش فقر، گاه آن را عمیق‌تر کرد. خدمات عمومی تحلیل رفتند، نابرابری گسترش یافت، و دهه‌ ۱۹۸۰ به‌درستی لقب «دهه‌ گمشده‌ توسعه» گرفت. دیگر بازار نمی‌توانست همه‌چیز را به تنهایی حل کند.
پایان قرن بیستم و ورود به قرن بیست‌ویکم، آبستن بازاندیشی‌های تازه‌ای بود. با اعلام اهداف توسعه هزاره (MDGs) در سال ۲۰۰۰، و سپس اهداف توسعه پایدار (SDGs) در سال ۲۰۱۵، بار دیگر ضرورت نوعی برنامه‌ریزی هدفمند، مشارکتی و اجتماعی به مرکز توجه بازگشت. اما این بار، نه در قالب نسخه‌های متمرکز و سراسربین، بلکه با رویکردهایی جدید: برنامه‌ریزی انطباقی، مشارکتی، مبتنی بر شواهد و برون‌نگر.
امروزه، برنامه‌ریزی اجتماعی بیش از آن‌که به کنترل بپردازد، به هدایت فکر می‌کند؛ به‌جای تحمیل از بالا، به توانمندسازی از پایین می‌پردازد. جوامع مدنی، دولت‌های محلی، سازمان‌های غیردولتی و حتی کسب‌وکارها، همگی بازیگران این چشم‌انداز جدیدند. داده‌های بزرگ، هوش مصنوعی، سیاست‌گذاری مبتنی بر شواهد و چارچوب‌های اخلاقی نوین، چشم‌اندازهای پیچیده‌ای خلق کرده‌اند که برنامه‌ریزی در قرن ۲۱ باید در آن‌ها مسیری بیابد.
اما همچنان، یک پرسش اصلی پابرجاست: آیا می‌توان در جهان نابرابر، بحرانی و پرشتاب امروز، آینده‌ای را تصور کرد که با مشارکت واقعی، خرد جمعی و حساسیت اجتماعی شکل گیرد؟ این همان چالشی است که امروز بر دوش برنامه‌ریزی اجتماعی سنگینی می‌کند؛ چالشی که شاید پاسخ آن، در خود تاریخ پرفرازونشیب این مفهوم نهفته باشد.

نتیجه‌گیری: در جست‌وجوی آینده: برنامه‌ریزی اجتماعی به مثابه امیدی عقلانی
از هماهنگی مهاجرت قبیله‌ها با فصل‌ها، تا ترسیم آرمان‌شهرهای فیلسوفان؛ از جدول‌های عددی گوسپلان شوروی، تا تحلیل‌های هزینه‌فایده در خزانه‌داری بریتانیا؛ از مهندسان صنعت‌زده‌ قرن نوزدهم، تا دغدغه‌های اجتماعی دانشجویان اقتصاد توسعه در قرن بیست‌ویکم — آنچه در همه این روایت‌ها مشترک است، تلاش برای شکل‌دادن به آینده است؛ آینده‌ای نه به‌مثابه سرنوشت، بلکه به‌مثابه پروژه.
تاریخ برنامه‌ریزی اجتماعی، تاریخ جدال عقل و واقعیت است. عقل، می‌خواهد سازمان دهد، اصلاح کند، جهت ببخشد. واقعیت، می‌گریزد، تغییر می‌کند، گاه مقاومت می‌کند. در این جدال، گاه پیروزی از آن آرمان بوده، گاه از آن مصلحت، گاه شکست، گاه خلاقیت.
اما شاید مهم‌ترین درس این مسیر، نیاز به توازن است: میان عقل و تخیل، میان دولت و جامعه، میان تخصص و تجربه زیسته. برنامه‌ریزی اجتماعی در قرن جدید، دیگر نه نسخه‌ای برای همه‌جا، نه ابزار کنترلی یکپارچه، که فرایندی پویا، یادگیرنده و مشارکتی است.
ما امروز در جهانی زندگی می‌کنیم که با تهدیدهایی بی‌سابقه روبه‌روست: بحران اقلیمی، پاندمی‌های جهانی، بی‌عدالتی مزمن، فناوری‌های مهارناپذیر. در برابر این چالش‌ها، نه بازار به‌تنهایی کفایت می‌کند، نه دولت‌های متمرکز. آنچه نیاز داریم، نقشه‌ای تازه برای هم‌زیستی است؛ نقشه‌ای که با برنامه‌ریزی اجتماعی آغاز می‌شود، اما به کنش جمعی، گفت‌وگوی مداوم و آگاهی اخلاقی ختم می‌شود.
در پایان، شاید بتوان برنامه‌ریزی اجتماعی را این‌گونه تعریف کرد: تلاشی انسانی برای آن‌که تصادف را به امکان، و اضطراب را به افق بدل کنیم. آینده، همیشه مبهم بوده، اما اگر قرار است راهی در مه بیابیم، باید همچنان بر قدرت اندیشیدن، طراحی‌کردن و امید داشتن، تکیه کنیم.