printlogo


شاید بروم، نمی‌دانم...

شاید روایت مشترک تمام کودکان افغانستانی که در ایران درس خوانده‌اند شنیدن این کلمه با لحنی تحقیر‌آمیز باشد: «افغانی.» افغانی نه یک حقیقت معمولی و نه یک واقعیت شناسنامه‌ای، بلکه داغی است که روی پیشانی پناهندگان افغانی در ایران گذاشته می‌شود. اگر صد گناه به گردن افغانستانی‌هایی باشد که کشور خودشان را تقدیم طالبان کردند و فرار کردند، حتی یکی از آن‌ها هم روی دوش کودکی که او را با خودشان آورده‌اند نیست. از طرفی رابطه مستقیم آموزش با کاهش معضلات اجتماعی اصلاً قابل انکار نیست.

بنابراین مهم است بدانیم در ذهن دانش‌آموز افغانستانی در ایران چه می‌گذرد. حتی اگر نه معادلات سیاسی و نه معادلات فرهنگی، اصلاً او را به‌حساب نیاورند.
«س» امروز جوانی سی‌ساله و کارگر یک کارگاه نیمه‌صنعتی است. او درباره تجربه تحصیل خودش گفت: «اول مهرماه هر سال، سر صف مدیر می‌گفت بچه‌های اتباع کنار بایستند، بعد که همه سر کلاس می‌رفتند، می‌گفت هنوز بخشنامه‌ای از اداره برای شرایط تحصیل شما نیامده و معلوم هم نیست که امسال چه دستوری بدهند. شما فعلاً بروید سر کلاس اما هیچی معلوم نیست و نمی‌توانم قول بدهم. یادم است یک سال اصلاً اجازه ندادند و من کلاس سوم را نتوانستم بخوانم اما مدیر ما انسان شریفی بود.»
او درباره اولین تجربه تبعیضش افزود: «وقتی بچه هستی زیاد متوجه چیزی نمی‌شوی. من آنجایی فهمیدم متفاوت هستم که دو تا از دوستان صمیمی‌ام برای آزمون تیزهوشان می‌خواندند اما شرکت در این آزمون کلاً برای اتباع ممنوع بود. من شاگرد اول کلاس بودم و این موضوع برایم دردناک بود.»
کودکان افغانستانی که در ایران بزرگ شده‌اند، بزرگ‌ترین مشکلشان چالش هویت است. آن‌ها تعلقی به افغانستان ندارند چون اغلب اصلاً آنجا را از نزدیک ندیده‌اند. از طرفی ایرانی هم نیستند؛ چون از والدین ایرانی متولد نشده‌اند و همیشه متفاوت هستند حتی اگر به لهجه فارسی تهرانی صحبت کنند یا از قومی باشند که چهره‌شان شبیه ایرانی‌هاست. این را بگذاریم کنار این موضوع که در سال‌های اخیر، بسیاری از آن‌ها به سودای زندگی بهتر از ایران هم مهاجرت می‌کنند و در جهان بزرگ‌تری بار بی‌هویتی را به دوش می‌کشند. یکی از این افراد که بعد از ماه‌ها سرگردانی در مسیر پناهندگی، امروز در آلمان درس می‌خواند گفت: «حالا که آمده‌ام اینجا می‌فهمم که واقعاً نمی‌دانم چه چیزی هستم. اگر بخواهم برگردم به کدام وطن باید برگردم؟ به افغانستان که حتی آن را ندیده‌ام یا به ایران که در آن همیشه شهروند درجه دو بودم. آلمانی هم که نیستم. پس من چه هستم؟»

لهجه‌ات را بپوشان پسر
یک دانش‌آموز دبیرستانی درباره تجربه تفاوت در مدرسه، گفت: «در امتحان کتبی، نمره‌ عالی می‌گیرم اما امان از امتحان شفاهی. همه‌اش فکر می‌کنم چیزی در لهجه‌ام هست که معلم و همکلاسی‌ها از آن سوتی می‌گیرند و مسخره‌ام می‌کنند.»
ایرانی گک، اصطلاحی است که در افغانستان برای تحقیر پناهندگان افغانستان به ایران استفاده می‌کنند. بنابراین بیشتر دانش‌آموزانی که در دوره پیش از تسلط طالبان به کشور مادری‌شان سفر کرده‌اند از آنجا هم دل خوشی ندارند و آنجا هم مسخره شدن را تجربه کرده‌اند. مخصوصاً اگر از اقوام شیعه و هزاره بوده باشند.
«م» دختری که در ایران به دنیا آمده، تا راهنمایی درس خوانده و شوهر کرده است گفت: «من اصلاً نمی‌دانستم تفاوتی دارم. خب ما توی محله محرومی بودیم. چه ایرانی، چه افغانی همه‌مان بدبخت بودیم دیگر. بی‌تعارف! برای همین با هم خوب تا می‌کردیم. دور و برمان هم وطن‌داران خودمان زیاد بودند. مثلاً در کوچه ما چهار خانوار افغانی زندگی می‌کرد. با یکی از این همشهری‌هایمان در یک حیاط زندگی می‌کردیم. برای همین من اصلاً نمی‌فهمیدم چه خبر است. تا اینکه اول یا دوم دبستان با یکی از دوستانم سر مداد و پاک‌کن دعوایم شد. او هم رفت دوستانش را آورد. مرا هو کردند و گفتند: «افغانی بو گند میدی. برگرد کشور خودت و از این حرف‌ها. یادم است من تازه آنجا دوهزاری‌ام افتاد و یک مدت هم به زور مدرسه می‌رفتم اما دوستان خوبی هم در مدرسه داشتم. یعنی این‌طور نبود که همه‌اش بد باشد. شاید بهترین خاطراتم از همان مدرسه باشد.»
یکی از افغانستانی‌هایی که در ایران زندگی می‌کند نیز درباره تجربه خود از تحصیل در یکی از مدارس ورامین گفت: «آنجا در مدرسه ما دانش‌آموز افغانی خیلی بیشتر از ایرانی بود. گاهی می‌شد که در یک کلاس فقط یک ایرانی باشد. دلیلش هم این بود که ما اجازه نداشتیم فنی حرفه‌ای، کار و دانش یا مدرسه نمونه برویم. همین یک انتخاب را داشتیم. و خیلی‌هایمان هم معدل لازم را برای رفتن به رشته تجربی یا ریاضی نداشتیم و فقط می‌ماند انسانی. تنها انتخابمان بود. البته یک انتخاب دیگر بود که از آن هم استقبال می‌شد: ترک تحصیل. مسئله اصلی بسیاری از خانواده‌های ما تحصیل نبود، کار بود.»

افت تحصیلی یا خروج از دایره امید
افت تحصیلی یکی از مسائلی است که این‌روزها واضح و مشهود است، آن‌قدر واضح که نمی‌توان کتمان کرد مهاجران افغانستانی دیگر رغبتی به درس خواندن ندارند. نسل دوم و سوم مهاجران افغانستانی که تبعیض در ادامه تحصیل و اشتغال را می‌بینند از یک طرف و پناهندگان تازه از راه رسیده که از سرزمین بلازده فرار کرده‌اند از طرف دیگر، این واقعیت را در جامعه دانش‌آموزان افغانی شکل داده‌اند که انگار تحصیل هم برایشان بیهوده است. به اندازه هویت افغانستانی یا شاید بسیار بیشتر از آن. از بسیاری از آن‌ها این حرف را می‌شنوی: «درس بخوانم که چی؟ آخرش باید برای اوس ممد آجر بیندازم بالا.» یا: «اگر بخواهم درس بخوانم می‌روم خارج.»
با وجود اینکه بسیاری از پناهندگان قدیمی که دیگر در ایران جا افتاده‌اند امروز خودشان را به آب و آتش می‌زنند که بچه‌هایشان درس بخوانند و به اصطلاح یک چیزی شوند، می‌بینند که فرزندانشان به نوعی دچار بی‌انگیزگی هستند و اصلاً نمی‌دانند راه‌حل جایگزین برای درس نخواندن چیست. یکی از این دانش‌آموزان که دیپلمش را زیر فشار خانواده گرفته، گفت: «از دو کلاس دوم انسانی در مدرسه ما، تنها 10 نفرشان قبول شدند و به کلاس سوم دبیرستان رفتند. از آن 10 نفر هم فقط سه نفر در امتحانات نهایی قبول شدند و دیپلم گرفتند. حالا الان من چه فرقی با آن‌ها دارم. من هم می‌توانم مثل آن‌ها انتخاب کنم بروم سر زمین خیار بچینم یا اینکه توی کارگاه کیف‌دوزی کار کنم. تو بگو اصلاً رفتم درس خواندم دکتر شدم. بروم کجا مطب بزنم؟ ور دل طالبان؟ ایران که اجازه نمی‌دهد.»
او ادامه داد: «می‌خواستم هرطور شده بروم اما پارسال پسرعمه‌ام رفت توی یونان یا ترکیه گم‌و‌گور شد. حتی نتونستیم ردشو بزنیم جسدشو پیدا کنیم. حالا من اسمش را هم بیاورم مادرم سکته می‌کند. شاید بعداً بروم، نمی‌دانم.»