دو نفری در تاکسی نشستهاند و میخواهند کرایه یک نفر را بدهند. کمتر از نیمساعت به 10 شب مانده و این دو خواهر هنوز به خانههایشان نرسیدهاند. آرام با هم صحبت میکنند. یکی از آنها دستهای پول را نیمه درمیآورد و مشغول شمارش میشود؛ راضی به نظر میرسد و بعد دسته پولهای خواهر کوچکتر را میشمرد، هردو وحشتزده به هم نگاه میکنند. سعی میکنند کسی متوجهشان نشود. سر درهم فرو میکنند و آرام حرف میزنند. «بابا باز هم کتکم میزند، آن شب هم که پول کم بود همین کار را کرد.» دختر کوچک به صورت خواهر بزرگتر زل میزند و هردو نگران از هم میپرسند: «حالا چه کار کنیم؟» اسمهایشان مهتاب و مهتاست. مهتا میگوید: «هرقدر که تلاش کنیم باز هم نمیشود که نمیشود! پولی که پدرم به ما گفته برایش ببریم زیاد است.» مهتاب کلاس سوم دبستان است و صبحها در مدرسهای در نزدیکی خانهشان در پاکدشت درس میخواند. بیشتر همکلاسیهای او در خیابانهای تهران دستفروشی میکنند. مهتا میگوید: «پدرم کارگر است و من هم بیشتر وقتها میروم دستفروشی. درآمدم خوب است. از عهده انجام هر کاری برمیآیم و هر وقت پدرم میگوید باید بروی دستمال یا چسبزخم بفروشی قبول میکنم. چون وضع زندگیمان را میدانم.» مهتا هم کلاس ششم است. میگوید: «روزی بین 70 تا 100 هزار تومان درآمد دارم. پولهایم را جمع میکنم و برای پرداخت قسطهای وام پدرم به او میدهم.» اگر این قسطها نبود دوست داشت پولهایش را جمع کند تا ماشین بخرد. در جواب اینکه دوست دارد در آینده چه کاره شود میگوید: «دوست دارم آنقدر پول داشته باشم که به همه و به کودکان کار مثل خودم کمک کنم.»