روایت زندگی معلولی که کارآفرین شد
        این طفلک را ببرید خانه، نمیتواند راه برود!
        
          منیره یحیایی 
        
        
	سیدمحمد موسوی تابستان سال ۱۳۳۳ در شهر قزوین در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. پسر پنجم خانواده بود و معلول. پدرش مرحوم سیدقوام از معتمدین قزوین بود و احترام زیادی بین مردم داشت. در دوران جوانی پس از گذراندن تحصیلات تا مقطع دیپلم مصمم شد برای پیشگیری از معلولیت پزشک شود. حالا بعد از سالها با کمک خانوادهاش توانسته به آرزویش برسد. او هماکنون برای معلولان دیگر هم ایجاد شغل کرده است. میگوید: «در دوران کودکی پاهایم به علت نداشتن قدرت کافی حرکت نمیکردند، درنتیجه هرروز تفاوتم با همسالانم برایم بیشتر مشهود میشد. دوست داشتم پابهپای بچهها از بازی کودکانه لذت ببرم اما نمیشد. مادرم از این مسئله ناراحت بود و این را از چشمانش میخواندم. اگرچه آن موقعها خبری از مشاور و روانشناس نبود و از او انتظار برخورد صحیح و منطقی با نقص جسمانی فرزندش نمیرفت ولی با درایت ذاتی و خدادادش باعث شد مسیر زندگی من جهت صحیح و عاقلانهای پیدا کند. مسیری که شاید نخستین جرقه مثبت زندگیام را برایم رقم زد. مادرم گوشهای نشست و از پارچههای ساتنی که در خانه بود یک شنل دوخت. هیچوقت فراموش نمیکنم، روزی لباسی بر تن من کرد که شبیه لباس فرمانروایان بود و مرا روی صندلی در کوچه نشاند و گفت: سهم تو دویدن و راه رفتن نیست، سهم تو فرمان دادن به بچههاست. به آنها بگو چگونه بازی کنند. از آن زمان اندیشیدن و مدیریت در شخصیت من شکل گرفت. سالها گذشت و با وجود اینکه دانشآموز فعال و درسخوانی بودم، آخرین سال دبیرستانم بهدلیل افسردگی پنهان سه سال طول کشید و سرانجام با مطالعه کتابهای شهید مطهری دومین تحول زندگی من رقم خورد. دریافتم انسانها بهعلت قوه اندیشه و تعقل جایگاه خاصی در آفرینش دارند و اشرف مخلوقات هستند و اینگونه بود که رسالت و جایگاه خودم را در جامعه پیدا کردم.» نقطه عطف زندگی آقای موسوی در سال ۱۳۷۳ و با تاسیس کانون معلولان توانا رقم خورد. او بهعنوان رئیس هیئتمدیره با چند نفر از معلولان شهر قزوین با نگرشی کاملا منحصربهفرد نهتنها در ایران بلکه در جهان شروع به فعالیت کرد و با تشکیل هسته مرکزی کانون، مکانی را به این کار اختصاص داد. میگوید: «به خانوادههای دارای کودک معلول میگویم که معلولیت فقط یک محدودیت است، ناتوانی نیست. یادم میآید بهخاطر مشکل جسمی، مسئولان مدرسه من را در ۷سالگی ثبتنام نکردند و با یک سال تاخیر قرار شد درس بخوانم. برای ثبتنام به همراه برادر بزرگترم وارد دبستان زربان قزوین شدم. من دودستی و محکم پای برادرم را چسبیده بودم و با اضطراب و کنجکاوی به چهره مردی نگاه میکردم که مدیر دبیرستان بود. او با لحنی خاص به برادرم گفت: چرا این بنده خدا را اذیت میکنید؟ این بچه درس و کتاب میخواهد چه کار؟ ماشاءالله سیدقوام پدرتان چند پسر دارد، هر کدام یک لقمه دهان این بچه بگذارند، شکمش سیر میشود. طفلک را ببرید خانه و آزارش ندهید. آن زمان نخستینباری بود که نگرش نادرست مردم به معلولیت را احساس کردم. علاوه بر نگاه ناصحیح جامعه به معلولان، اجرا نکردن قوانین در جهت مناسبسازی فضاهای شهری باعث کند شدن روند رشد معلولان در همه عرصهها ازجمله تحصیل، ورزش و... شده است. آن زمان هادیآباد منطقه فقیرنشین قزوین بود و اهالی آن از محرومترین افراد روزگار. آنچه در دل و ذهن من میگذشت تاسیس مطبی بود با راهروهای پیچدرپیچ و پزشکی که به داد محرومان و معلولان میرسید و صندوقی که هر کس بنابر توانایی مالی خود پولی در آن میریخت. تصویر صندوق آویزان در راهرویی پرپیچوخم که کسی نتواند مبلغی که بیماران در آن میاندازند را ببیند، برایم تبدیل به آرزو شده بود و دوست داشتم روی صندوق بنویسم: آنقدر پول در این صندوق بیندازید که پزشکتان از گرسنگی نمیرد. و هر زمان که در صندوق به اندازه گذران امور زندگی معمولیام پول ریخته شد، صندوق را از آن محل بردارم یا روی آن بنویسم: به حد کافی در این صندوق پول ریخته شده است، دیگر نیازی نیست.» اینها آرزوها و حرفهای مردی است که حالا همه ایران او را به کارآفرینی برای معلولان میشناسد.