printlogo


ساختمان نیمه‌کاره-78
دغدغه‌های آخرسالی در ساختمان ما
مسعود مشایخی

با صاف شدن هوا و پایان بارندگی یک هفته‌ای، دوباره جنب‌وجوش و سروصدا به ساختمان نیمه‌کاره ما بازگشته و همه سر کار خود برگشته‌اند. موسی مشغول درست کردن در ورودی ساختمان است و علی و رو ح‌الله جابه‌جا کردن سنگ‌های ساختمانی و انتقال آنها به طبقات ساختمان را بر عهده گرفته‌اند. حمزه و دوستان دیگر هم مشغول سنگ‌کاری حیاط شده‌اند. هرچه به روزهای پایان سال نزدیک می‌شویم کارها شتاب بیشتری می‌گیرند و همه با استرس به کار خود مشغول‌اند. اما این روزها همه چیز به طور مطلوبی خوب است و کارها روی روال انجام می‌شود و به لطف خدا و همت بچه‌ها و خوش‌قولی حاج‌علی که قسمتی از طلب ماه‌های قبل بچه‌ها را پرداخت کرده، کارها با شدت تمام و به نحو احسن در حال انجام است. دوستان هم با فراغ بال و با خاطرآسوده کارهایشان را به‌خوبی انجام می‌دهند و هیچ گله و شکایتی ندارند. 
دیروز برای انجام کاری به دیدن اسماعیل رفتم. جوانی لاغراندام و سبزه که چند سال پیش کنار ما کار می‌کرد. البته اسماعیل را از دوران مدرسه که با هم همکلاسی بودیم می‌شناختم و هنگام کار هم بسیار با هم صمیمی و نزدیک بودیم. اسماعیل از همان دوران مدرسه هنرمند بود و لطیف و پراحساس. اسماعیل نقاش بود و خط بسیار زیبایی داشت. مدت‌ها در ساختمان‌های ما رنگ‌آمیزی و نقاشی می‌کرد و الحق که سلیقه بسیار خوبی داشت و همه کارفرماها از کارش رضایت کامل داشتند. در همان دوران یکی از کارفرماها به اسم حاج‌حسن که دید استعداد اسماعیل اینجا و با این کارها هدر می‌رود، از او حمایت کرد تا اینکه به پیشه خطاطی و تابلونویسی روی آورد و از کار سنگین کارگری و نقاشی ساختمان راحت شد. اسماعیل به لطف خدا و حاج‌حسن و تلاش و پشتکار خودش الان تابلوساز معروفی در شهر است و زندگی‌اش روبه‌راه است. دیروز بعد از چند ماه به دیدنش رفتم و یک دل سیر با هم حرف زدیم و درددل کردیم. خاطرات مشترک زیادی از دوران مدرسه و کار در ساختمان‌های مختلف داشتیم. اسماعیل بیشتر از من مشتاق بازگو کردن آنها بود و من بیشتر شنونده بودم. سرگرم صحبت بودیم و از گذر زمان غافل. برای اسماعیل خیلی خوشحالم که به کمک هنرش توانست برای خودش کسب‌وکار مستقلی راه بیندازد و نانی بی‌منت به دست آورد. این هم از سرگذشت خوش دوستم اسماعیل. از بس این چند هفته از بدبیاری دوستان کارگرم گفته بودم تصمیم گرفتم این بار از دوستان موفق کارگرم بگویم.
دوستم محسن که هفته قبل به سفر زیارتی مشهد مقدس رفته بود بعد از یک هفته به سر ساختمان آمد، البته با چند بسته نخودچی و کشمش که سوغات معروف مشهد است و کلی خاطرات جالب و شنیدنی که سر بساط صبحانه برای بچه‌ها تعریف می‌کرد. 
متاسفانه دیروز بچه‌های ساختمان کناری با هم دعوایشان شد. صحنه بدی بود. به سروصورت هم می‌زدند. به‌زحمت از هم جدایشان کردیم. فشار کار این روزها زیاد است و بچه‌ها با یک اشاره از کوره در می‌روند و به جان هم می‌افتند. اول هفته یکی از دوستان ساختمان کناری که جوانی از شمال کشور است و از راه دور برای کار به اینجا آمده عزادار شد و به شهرش رفت. متاسفانه حمید داغدار همسرش شد. با چشمانی اشکبار راهی شد. از شنیدن این خبر بسیار غمگین شدم. حمید بچه زحمتکشی است و همه این زحمات را برای خانواده‌اش تحمل می‌کرد و الان آشیانش از هم پاشیده. خدا همسرش را قرین رحمت کند.