printlogo


دل‌کوک
یکبار دیگر خودت را مرور کن
نازنین متین‌نیا

می‌دانید؛ آنچه از بلوغ در زندگی روزمره برای ما تعریف می‌کنند و از ما می‌خواهند که آدم‌های بزرگ و بالغی باشیم، تعریفی ناکافی است. در کودکی در برابر هر بهانه و رفتار نادرستی که از ما سر می‌زند، می‌گویند: «تو دیگر بزرگ شده‌ای... گریه نکن، جیغ نزن، نخواه، نکن و....» در نوجوانی بلوغ را طور دیگری تعریف می‌کنند و باز هم آن را به نسبت رفتار ناخوشایندی که دوست ندارند از ما ببینند، تعریف می‌کنند و این چرخه آنقدر ادامه پیدا می‌کند که آدم بزرگسال، آدم بالغ و آدم عاقل در برابر والدهایش و آن‌هایی که معیارهای خوب و بد را برایش تعریف کرده‌اند، یکسری رفتار ثابت را انجام می‌دهد و یکسری رفتار ثابت را هم انجام نمی‌دهد.
این‌طور است که بلوغ می‌شود یک اتفاق نسبی. اتفاقی که به نسبت خانواده‌ها و آموزش‌های آن‌ها تعریف می‌شود و تعریف درست و ثابتی ندارد. مشکلات هم دقیقا از همان‌ جایی شروع می‌شوند که نقش خانواده‌ها حذف می‌شود. از جایی که وارد جامعه می‌شوی و با یکسری پیش‌فرض نشسته در والد ذهن، می‌خواهی ثابت کنی آدم بزرگسالی هستی و می‌توانی نقش‌های اجتماعی خودت را درست و بجا بازی کنی.
اما چون تعریف‌های نشسته در ذهن تو با آنچه در واقعیت اجتماع رخ می‌دهد یکی نیست، به مشکل می‌خوری. گاهی دلت می‌خواهد گریه کنی و همه انتظار اشک‌هایت را دارند اما گریه نمی‌کنی. گاهی باید «نه» بگویی اما نمی‌توانی. یک‌وقت‌هایی باید از موقعیتی ناخوشایند فرار کنی، اما می‌ایستی و ضربه می‌خوری و هزار و یک ماجرای از این دست. این‌طور است که مدام و مدام در مواجهه با اتفاق‌هایی قرار می‌گیری که آشفتگی‌هایت را بیشتر می‌کنند، اما انگار چاره‌ای برای آن‌ها نداری.
آموزه‌های نشسته در والد ذهن به تو اجازه نمی‌دهند چاره‌ای پیدا کنی و نمی‌دانی این «درست» یا «اشتباه» که گرفتارش شده‌ای، چقدر واقعی و ملموس است و چقدر نه. چاره‌ای هم نیست. نه اینکه نباشد، تا وقتی به این آموزه‌ها برنگردی، آن‌ها را بازخوانی نکنی، چاره‌ای وجود ندارد.  
مثال واضح این جریان این‌طور است؛ دختری را تصور کنید که یک عمر در والد ذهنش این تصویر شکل گرفته که زن خانه باید در خانه بنشیند و همسرش احتیاجات او را برآورده کند. حالا این دختر که اتفاقا مهندس خوبی است ازدواج کرده و کار می‌کند. تا دیروقت سر کار است و از تمام وظایف زندگی مشترک تنها این را می‌داند که همسرش باید نیازهای مادی او را تامین کند و کاری به هیچ‌کدام از تغییر شرایط و اتفاق‌ها ندارد. در چنین شرایطی، حتی اگر همسرش هم راضی باشد و صدایش درنیاید، این سبک زندگی که بین سنت و مدرنیته اتفاق می‌افتد، و نه این است و نه آن، یک‌جایی او را تحت فشار می‌گذارد و مشکلات شروع می‌شود.
مشکلاتی که از ذهن مانده در سنت و واقعیت روزمره مدرن می‌آید. واقعیت این است که هیچ‌کس به اندازه خود ما نمی‌تواند تکلیف این سردرگمی‌ها را روشن کند. تکلیف اینکه به نسبت شرایط زندگی در روزگاری متفاوت از روزگار پدر و مادرها، تعاریف جابه‌جا می‌شوند، تغییر می‌کنند و هوشیاری ما به نسبت این تغییرات است که باعث می‌شود زندگی نرم و روان و راحت بگذرد. جهان پیرامون به نسبت آنچه در درون ما می‌گذرد متفاوت است، اما پیچیده نیست. پیچیدگی نتیجه آن اتفاقی است که در درون ما می‌گذرد و اجازه نمی‌دهد با شرایط هماهنگ و همراه شویم. عدم هماهنگی، نتیجه‌ای جز عصبی شدن و فشار ندارد و عصبانیت و فشار هم دقیقا همان چیزی است که زندگی ما را از آرامش و رضایت دور می‌کند.
نتیجه؟! باید برگشت به تمام ضبط‌های والد نشسته در ذهن، یکبار دیگر همه آن‌ها را به نسبت شرایط مرور کرد و دوباره برای زندگی که باید ساده و آرام و شاد بگذرد تصمیم‌هایی اساسی و درست گرفت.