عاموغلام و کوماتسویی که موشک خورد...
روایتهایی که از هشتسال دفاعمقدس در سینه بسیاری از رزمندگان جا خوش کرده، همیشه شنیدنی است. یک روی ماجرا روایت رشادتهایی است که در جبهههای دفاع از میهن رخ داده و طرف دیگر آغشته به حسرتهایی است که فهم آنها تنها با همترازی و همدل شدن با حالوهوای آن روزها ممکن است؛ حسرت جا ماندن از قافله دوستان رفته؛ حسرت دور ماندن از روزهایی که جز شیدایی در راه ایمان و آرمان کسی هوایی دیگر در سر نداشت. اما راویان این رشادتها و حسرتها تنها رزمندگان سالهای دفاع نیستند؛ آدمهایی در این جبهه جنگیدهاند بیآنکه اسلحهای به دست بگیرند؛ بیآنکه چیزی از رزم و امور نظامی بدانند؛ آدمهایی که مصداق بارز به میدان آوردن همه دانستهها و داشتههایشان هستند. از نانوا و آشپز گرفته تا کارگرانی که در لباس همیشه روغنمالی شده شاگردی ماشینهای راهسازی گوشهای از واقعیت مبارزه با متجاوز را از آن خود کردند... شاگردهایی که بسیاری از آنها رخت کارگری را همانجا در جبهه جا گذاشتند و سفیدپوش با خوشاقبالهای جاویدنام همسفر شدند. همانها که یکیشان وردست «عاموغلام» بود؛ راننده لودری که کارش خاکریز زدن بود و راه بازکردن برای رزمندگان. لودرش را که با موشک زدند، شاگرد کرمانشاهیاش شهید شد و خودش جانباز. با لهجه جنوبیاش روایت سراسر عشقش را از لودر راندن در وسط میدان ترکش و گلوله بازگو میکند تا از یاد نبریم چه کارگران و صاحبان مشاغل مختلف در روزهایی که مام میهن در خطر بود بیدرنگ آمدند؛ جنگیدند و برخی رفتند تا خاک میهن بماند.
رانندهای از جنوب
غلامرضا علینژاد در گناوه به دنیا آمده؛ بندری کوچک، صمیمی و متواضع؛ پهلوگرفته در کرانههای شمالی استان بوشهر. صدای چندرگهاش با لهجه جنوبی و حرارت حرف زدنش که ترکیب میشود آدمی را مشتاق شنیدن میکند. «جوان که بودم جزیره خارک برای آنها که دنبال کار کردن بودند یکی از بهترین مقصدها بود، صحبت دهه ۴۰ و ۵۰ است. از بچگی به کارهای فنی بهخصوص کار با ماشینآلات سنگین علاقه داشتم. همین علاقه و نیاز به پول درآوردن و کمک خرج خانواده شدن باعث شد تا در یک شرکت خارجی دوروبر همین ماشینها بپلکم و به قول معروف کار یاد بگیرم. جوان بودم، پرانرژی و تنومند. خیلی زود شدم راننده لودر. صدای لودرم که در خلوت جزیره میپیچید حس خوبی به من میداد. هیچ فکرش را نمیکردم که چندسال بعد باید بنشینم پشت یک لودر دیگر و نه در سکوت و آرامش خارک که زیر باران گلوله دوشکا و موشک آرپیجی، خاکریز بزنم!» عاموغلام؛ فکر خیلی چیزهای دیگر را هم نکرده بود... فکرش را هم نمیکرد که یک روز مادری سالخورده که در جستجوی جنازه فرزند شهیدش سردخانه بیمارستان اهواز را بالاوپایین میرود، فرشته نجات او شود. یا آنگونه که خودش با دلخوری میگوید اسمش را از لیست شهدا خط بزند!
امام گفت همه بسیج شوند!
«جنگ که شروع شد دیدم تنها کاری که از من ساخته است همان رانندگی لودر است. حرف حضرت امام که گفت هرکسی هرچه در توان دارد به میدان بیاورد مرا از خارک جدا کرد و کشاند به خوزستان. وقتی رسیدم، گفتند چه کاری بلدی، گفتم راننده لودرم! گفتند ما دربهدر دنبال راننده لودریم. همان روز نشستم پشت یک لودر کاماتسو و کارم شد خاکریز زدن و مسیر باز کردن برای رزمندهها.» علینژاد دوسال در عملیاتهای مختلف با لودرش و شاگرد کرمانشاهیاش محمد، بیهراس گلولههایی که به بدنه ماشین بزرگ و زردرنگ خاکگرفتهاش میخورد و کمانه میکرد و از بیخ گوش آنها رد میشد، راند؛ خاکها را بالاوپایین کردند؛ گودال زدند؛ راه باز کردند و راه بستند. شب و نصف شب و روز روشن برایشان فرقی نداشت. اینکه تانکها و آرپیجیزنهای عراقی چقدر به آنها نزدیک بودند، اهمیتی نداشت. خودش با شوخطبعی خاص بندریها میگوید: «بعضی وقتها آنقدر به عراقیها نزدیک میشدیم که با خودم میگفتم اگر محلشان نگذارم آنها هم احتمالا به ما محل نخواهند گذاشت! یکجوری لودر را عقبجلو میکردیم و سرمان به کار خودمان بود که اگر کسی از دور میدید، فکر میکرد لودر یک شرکت ساختمانسازی است که اشتباهی آمده وسط میدان جنگ! اوضاع که پس میشد، فلنگ را میبستیم و خودمان را میانداختیم آنور خاکریز... البته لودرم به نسبت لودرهای کانرپیلار که در جزیره خارک سوار شده بودم خیلی کمصداتر بود و همین کار کردن در شب را امنتر میکرد برایمان، اما کلا به این نتیجه رسیده بودیم که یک راننده لودر وسط میدان جنگ به تنها چیزی که نباید فکر کند ترسیدن از دشمنی است که به خاک کشورش تجاوز کرده... جنگ برای همه آدمهایی که آمده بودند از خاکشان دفاع کنند به یک اندازه خطر داشت؛ همان روز اولی که در آبادان نشستم پشت فرمان کوماتسو زردرنگم این موضوع را برای خودم حل کرده بودم...»
کوماتسو موشکخوردهای در خرمشهر آزادشده
سوم خرداد ۱۳۶۱ است؛ یک لودر کوماتسو چندمتر آن سوتر از پل نو خرمشهر با دود سیاهی که از چرخهای بزرگش خارج میشود؛ بیصدا از حرکت باز ایستاده. محمد شاگرد راننده لودر شهید شده و رانندهاش غرق خون است و سمت راست صورتش را ترکش موشک آرپیجی که به لودر خورده با خود برده. عاموغلام؛ جوان بلندبالا و ورزیده بندر هم انگار شهید شده. کسی با آن صورت ازهمپاشیده شکی در این مورد ندارد. خودش از ساعتی قبل از این اتفاق اینگونه تعریف میکند. «شب عملیات آزادسازی خرمشهر بود. من باید برای ورود ماشینهای نیروهای خودی مسیر درست میکردم. پل نو را که رد کردیم لودر را با موشک زدند... روی حساب اینکه من شهید شدهام تا فردا کسی دست به جنازه من نمیزند! من را میگذارند بین شهدا و میفرستند سردخانه بیمارستان اهواز. ۴۸ ساعت در سردخانه میمانم... پیرزنی که دنبال جنازه پسرش بوده، متوجه میشود پلاستیکی که دور جنازه من کشیدهاند بخار گرفته. بقیه ماجرا هم که شنیدن ندارد. ما را از بین شهدا برمیدارند و میآورند به دنیای زندهها! شانس نداشتیم دیگر! شاید هم لیاقتش را نداشتیم. لیاقت شاگردم بیشتر بود گویا...»
باید میرفتیم...
عاموغلام علینژاد جانباز ۶۰ درصد جنگ تحمیلی، سالهاست که پشت هیچ لودری نشسته؛ نه کوماتسو ژاپنی و نه کاترپیلار آمریکایی؛ اما صدای این ماشینهای بزرگ و باهیبت که به گوشش میخورد، پرت میشود به باتلاقها و بیراهههای شلمچه و اطراف خرمشهر و آبادان. جایی که هم شاگردش را جا گذاشت هم چشم راست و نیمی از صورتش را. خودش به شوخی میگوید: «عراقیها هم لودرم را زدند هم گلگیر سمت راست خودم را؛ توی اوراقیهای آلمان کمی راستوریستش کردهام اما باز از یک فرسخی قیافهمان داد میزند که تصادفی هستیم!» این را میگوید و از ته دل میزند زیر خنده و ته خندهاش همان حسرت همیشگی را دوباره میکشاند وسط «خب بخار زده که زده! خدا خیرت بده زن مومن! تو چی کار داشتی به بخار کیسه ما؟! میگذاشتی همانجا میماندیم...» میگوید هنوز هم وقتی به خوزستان میرود مو بر تنش سیخ میشود. از اینکه چه عملیاتهایی در این خاک انجام شده از اینکه چه گردانهایی به قلب دشمن زدهاند و دیگر هیچگاه بازنگشتهاند. از اینکه چگونه از هر صنف و حرفهای یک گوشه کار را گرفتند تا کار در جبهه زمین نماند، تا سرزمین مادری یک وجبش سهم متجاوزان نشود. از بنا و جوشکار گرفته تا نجار. «نقش این کارگرها و استادکارهایی که آمدند در جبههها پشتیبان نیروهای نظامی شدند را نباید دستکم گرفت. اینها هرچه بلد بودند را در طبق اخلاص گذاشتند، کمفروشی نکردند، یکیشان محمد شاگرد خودم بود که تنها کاری که بلد بود یعنی شاگردشوفری را برای خاکش تا پای جان انجام داد.»