printlogo


تصادف، بعد از جانبازی

یک‌سال‌ ونیم در بیمارستان نمازی شیراز بستری بودم. چشم راستم رفته بود و شانس آورده بودم علیرغم از بین رفتن بخشی از جمجمه‌ام، مغزم آسیب ندیده بود. از بیمارستان که مرخص شدم، تازه فهمیدم چه تعداد از بچه‌های ترابری جبهه شهید شده‌اند. از شیراز با یک ماشین سواری راه افتادم سمت بوشهر که از آنجا بروم جزیره خارک. من با راننده جلو نشسته بودیم و دو مسافر دیگر هم صندلی عقب. قبل از سوارشدن صورت نصف‌و‌نیمه من را که دیدند، گفتند شما بنشین جلو. احترام جانبازی‌مان را نگه داشتند و این تعارف را زدند. نزدیکی‌های بوشهر راننده چرتش گرفت و از بد حادثه با یک گله گوسفند که داشت از عرض جاده رد می‌شد، تصادف کردیم؛ ماشین چپ شد و با سرعت زیاد چند معلق زد و افتاد پایین جاده. گفتم خدایا ما را با موشک عراقی‌ها نکشتی که با تصادف گوسفندها سربه نیستمان کنی؟! خودم را از ماشین کشیدم بیرون، دیدم راننده و دو مسافر دیگر در دم جان باخته‌اند اما یک خراش هم روی بدن من نیفتاده! نگاهی به آسمان کردم و گفتم پس تقدیرت این است که ما فعلا زنده باشیم و در معرض قضاوت الهی‌ات! کیفم را برداشتم و راه افتادم سمت بوشهر... توی دلم به خودم و سرنوشتم می‌خندیدم و یاد تک‌تک کارگرهایی بودم که هرکدام‌شان با تخصص و مهارتی که بلد بودند یک گوشه از کار جبهه را دست گرفته  بودند و هیچ‌گاه پایان جنگ را ندیدند اما حسرت به دل هم زندگی نکردند.