اصل اول تخریبچی بودن داشتن آرامش و خونسردی بیحدواندازه است؛ به قول معروف باید اعصاب پولادین داشته باشید. یادم میآید در تمریناتمان برای اینکه به چنین تسلطی بر اعصاب و روانمان برسیم مربی شوخیهای بامزه و البته خطرناکی با بچهها میکرد؛ مثلا وسط عملیات خنثیسازی مین آب میریخت روی سر بچهها و اگر کسی از کوره درمیرفت، یعنی هنوز جا برای کار کردن زیاد دارد! ما بچههای تخریبچی قرارگاه نجف اشرف جاده کوتعبدالله اهواز هم از این قاعده مستثنا نبودیم. با این حال آدمها و آرامشی را در جبهه میدیدیم که گاه به آموزشهای خودمان شک میکردیم. آدمهایی که وسط میدان جنگ با فن و مهارت خودشان هم کار بقیه را راه میانداختند هم لبخند را بر چهره خسته رزمندهها مینشاندند.
یکی از کارهای اصلی ما باز کردن معابری بود که قرار بود از طریق آنها عملیات انجام شود. یادم میآید کشیدن نوار در دو سوی معبری که ما تخریبچیها باز کرده بودیم همیشه دغدغهای جدی بود. یک شب بعد از زدن معبر به قول امروزیها نشستیم توفان مغزی کردیم و یک وسیله مندرآوردی برای این کار طراحی کردیم. یک آقای آهنگری داشتیم که جوشکار فوقالعادهای بود، اما اینقدر طرحمان فضایی بود که رویمان نمیشد آن را با او در میان بگذاریم. اما وقتی دو روز بعد آن وسیله را تحویل ما داد، فهمیدیم که زیادی به اخلاق خوب خودمان غره بودهایم! همکاری بچههایی که کارهای خدماتی میکردند آنقدر صمیمانه بود که آدم باورش نمیشد وسط میدان جنگ است. به قول معروف همه قربان هم میرفتند و کسی نه توی کار نمیآورد. شبهایی که گشت داشتیم نمیتوانستیم پلک روی هم بگذاریم. یک شب قرار بود پلی را منفجر کنیم و محاسبه دقیق مواد منفجره مورد نیاز برای هر پایه خیلی خستهمان کرده بود. صبح که کارمان تمام شد و برگشتیم، دیدیم آشپز قرارگاه حواسش بوده که شام ما را نگه دارد و غذای گرمی جلوی ما گذاشت که خستگی شب قبل را از تنمان به در کرد. این نکتهها در جنگی هشتساله شاید اتفاقهایی کوچک و کماهمیت به نظر بیاید، اما همین صمیمیتها و خدمات کوچک بود که همدلی را بین رزمندهها به وجود میآورد. صمیمیتی که در نمایندههای صنوف مختلف میشد آن را دید. از نجار و آهنگر و آشپز گرفته تا آرایشگر... در کردستان بودیم که اعلام کردند عراقیها میخواهند شیمیایی بزنند. همه باید موهایشان را کوتاه میکردند تا برای گذاشتن ماسک مشکلی نداشته باشند. آرایشگری داشتیم که افتاد به جان کلههای رزمندهها. هرکس هر مدلی میخواست برایش میزد. آرایشگری که با خوشقلبی قیچی و شانهاش را برداشته و آمده بود جبهه، به جای ترس و وحشت از احتمال حمله شیمیایی چنان شور و خندهای بین بچهها راه انداخته بود که باورکردنی نبود. آرایشگری که حتی اسمش را نمیدانم. این آدمهای ناشناس از مشاغل مختلف کارهای کوچک اما تاثیرگذار زیادی در هشت سال دفاع از کشور انجام دادند. از پیرمرد بیادعایی که کارش فقط توزیع غذا بین بچهها بود و حواسش بود اگر مثلا هندوانه آوردهاند به همه برسد تا رانندهای که با ما میآمد عملیات خنثیسازی مین. رانندهای که ترس را نمیشناخت. یک شب قرار بود برویم زمینی را پاکسازی کنیم. همینطور پنجاهمتر به پنجاهمتر میرفتیم جلو و فکر میکردیم هنوز مانده تا برسیم. ناگهان متوجه شدیم وسط میدان مین هستیم و چند دقیقهای هست که وارد آن شدهایم. وقتی رد لاستیکهای خاور را نگاه کردیم متوجه شدیم پنجبار از کنار مین رد شدهایم. رانندهمان چنان روحیهای داشت انگار کس دیگری پشت فرمان نشسته بوده. این افراد ناشناس با فن و دانش حرفهای خود بهعنوان کارگر و وردست و آهنگر هیچگاه داشتههایشان را برای راه افتادن کار رزمندهها دریغ نمیکردند. افرادی که بعد از جنگ هم برگشتند سر همان شغل سابقشان و از هیچکس حقوحقوقی مطالبه نکردند.