یادداشت
انقلاب، طیفهای سیاسی را یکپارچه کرد
هوشنگ اعلم - روزنامه نگارپیشکسوت
در سال 57 در کل کشور، تحرک و التهاب رو به تزایدی وجود داشت و طبیعتا مطبوعات نیز متاثر از این فضا بودند؛ زیرا مطبوعات، نخستین پایگاههایی بودند که از اعتراضات باخبر میشدند. در هیئت تحریریه مطبوعات، به دلیل وجود عقاید مختلف سیاسی و هواداران گروهها، مرزهایی میان اعضای تحریریه وجود داشت؛ ولی مطبوعات، با هیجان تجربهنشدهای روبهرو بودند که آنها را یکپارچه میکرد و در اینکه نظام سیاسی باید عوض شود، اکثریت قاطعی متفقالقول بودند. خبرنگاران بیشتر تلاش میکردند این قضایا را منعکس و تحلیل کنند. تا اوایل سال 57، اطلاعات را برای تحلیلهای بعدی اندوخته میکردند. زیرا اوایل، کمتر میشد درباره اعتراضات مطلبی نوشت. به تدریج که اعتراضات گستردهتر شد، مطبوعات هم بیشتر نوشتند و هیجانات بیرونی، در مطالب دیده میشدند. در آن زمان، من در سرویس سیاسی روزنامه رستاخیز کار میکردم. برخلاف تصور رایج،دراین رسانه، روزنامهنگاران مخالف رژیم ووفاداربه مردم بسیاربودند. نیروهای بسیار قوی مطبوعاتی، در این رسانه جمع شده بودند و در نقدهای سیاسی، با شهامت کار میکردند. همه اعضای تحریریه -با هر طیف فکری- با حرکت جامعه موافق بودند و میخواستند با تغییر نظام سیاسی، آزادی، دموکراسی و حقوق مردم تحقق یابد. برای همین، اکثر خبرنگاران با اعتصاب 62 روزه مطبوعات، موافقت کردند. حتی تعداد اندکی که موافق نبودند، نظرشان این بود که مردم باید در جریان وقایع باشند تا حکومت از عدم دسترسی آنها به اخبار واقعی سوءاستفاده نکند. از طرفی، رهبر انقلاب و مردم نگران بودند که به دنبال این اعتصاب، خبرنگاران بیحقوق بمانند. برای همین از مردم خواسته شد که به حساب سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات، کمکهای خودرا واریز کنند تا از آن محل، حقوق روزنامهنگاران پرداخت شود. مردم استقبال کردند و پول زیادی به این حساب ریخته شد ولی هیچیک از خبرنگاران روزنامهها، درخواست حقوق نکردند و ریالی از آن پولها برداشت نشد. به همین دلیل، بعدهانمایندگان سندیکا نزد امام و حاج احمدآقا خمینی رفتند و گفتند که میخواهیم این پولها را به حساب مردم برگردانیم... در آن زمان، از طریق سندیکا اطلاعیه داده می شد و با گروهها اعلام همبستگی می گردید. به یاد دارم که یکی از بعدازظهرهای خیلی شلوغ که نیروهای نظامی هم در خیابانها بودند، همراه چند تن از همکاران، به دفتر سندیکا در خیابان رامسر رفتیم. در آن خیابان، فضا بسیار ملتهب بود و بوی گاز اشکآور، همه را آزار میداد. ما وارد ساختمان شدیم و دیدیم دفتر سندیکا بسته است. میخواستیم از ساختمان خارج شویم که دیدیم چهار سرباز که داخلرفتن ما را دیده بودند، جلو در منتظر ما هستند. در همین حین، یک گاز اشکآور هم از پنجره به ساختمان انداخته بودند. سربازان، تفنگها را به سمت ما گرفتند و آماده شلیک شدند که یکی از دوستان ما ناخودآگاه دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و همین حالت باعث شد که آنها ازبرخوردبعدی منصرف شوند. در روز 21 بهمن، من و چندتن از همکارانم، از مرکز شهر به سمت پادگان باغشاه رفتیم. آنجا هم ازدحام زیادی داشت و هرکس هروسیله ای پیدا کرده بود، بیرون آورده بود. دختران و پسران، هر کدام چند اسلحه زیر بغل زده بودند و از پادگان باغشاه، خارج میشدند. همزمان در کوچهای در همان نزدیکی، ازدحام بود. تلی از لباس نظامی، در گوشهای از حیاط بود. سربازانی که از پادگان فرار کرده بودند، از مردم لباس شخصی میگرفتند و لباس نظامی را عوض میکردند و میرفتند. من یک بلوز یقه اسکی داشتم و روی آن، کاپشن پوشیده بودم. بلوز را دادم و تنها چیزی که تنم بود، کاپشن بود.