printlogo


گشتی در نمایشگاه گروهی «مامِ میهن» در گالری دنا
ای ‌مادرم ایران‌زمین...
به همان اندازه که واژۀ «جنگ» همیشه در دورترین نقطۀ ذهنم جا داشت، حالا درست در میانۀ نمایشگاهی ایستاده‌ام که تنها چندروز است پس از اعلام آتش‌بس برگزار شده است. «مام میهن» عنوان نمایشگاه گروهی گالری دناست، با کیوریتوری فرشید پارسی‌کیا؛ کلمات شاید از معنا تهی شوند، اما وطن نه. پیش از ورود، نگاهی به پوستر و اسامی هنرمندان انداخته بودم و مشتاق بودم نخستین اثری که می‌بینم، عکسی باشد که از ویزور دوربین مریم زندی گذشته باشد.
خورشید آزادی طراح گرافیک




در ورودی نمایشگاه، با نقشه‌ای رنگارنگ از ایران مواجه می‌شوم؛ نقشه‌ای که در مرز ایران و عراق، لکه‌ای بزرگ از خون روی‌اش پاشیده شده.
از اثر سوم به بعد، می‌فهمم که «وطن» برای هرکس شکل و تصویری متفاوت دارد.
ابراهیم حقیقی وطن خود را شبیه عکسی از دشتی وسیع و سبز می‌بیند که در آسمانش، شعری از نیما را با خط خودش ترکیب کرده: «تنهای دگر منم که چشمم، طوفان سرشک می‌گشاید.» مریم زندی تصویری از پسرکی نشان می‌دهد که شاید تازه لباس رزم به تن کرده؛ چشم‌های‌اش امیدوار است؛ کلاه فلزی بر سر دارد و تفنگی بر سینه، بی‌رنگ و سیاه‌وسفید.
در نقطۀ مقابل‌ آن، هادی حیدری وطن را در آغوش گرفته؛ قرمز و سفید و سبز، بی‌هیچ ترکیب رنگی، اما در‌هم‌تنیده و جان‌داده در آغوش هم.
کیومرث کیاست، ایران را زنی تنها، غمگین و مستأصل تصویر کرده، با دستانی رنجور و چشمانی که بی‌واسطه در تو می‌نگرند.
در جایی از نمایشگاه، از دیدن عکسی قلبم تیر می‌کشد: عکسِ یوریک کریم‌مسیحی؛ چهار پسر خردسال، در میان آجرهای خانه‌ای تخریب‌شده مشغول بازی‌اند. روایت عکس‌ها را بیش‌ از هرچیز دوست دارم؛ بی‌چک‌و‌چانه حقیقت را به صورت‌ات می‌کوبند. در تمام دوازده ‌روز جنگ، بیش از هر چیزی نگران بچه‌هایی بودم که هیچ درکی از صداها، اخبار، تشویش و جو حاکم ندارند؛ بی‌گناه‌ترین و بی‌دفاع‌ترین نوع بشر.
محمود درویش چه درست می‌گوید: «سلام بر زمینی که برای صلح آفریده شد و هیچ روزی روی صلح ندید!» شادی مرادی با گل، ‌کلاغ‌هایی ایستاده ساخته که با بارش باران تغییر فرم می‌دهند و کاملاً گلِ قابل استفاده می‌شوند؛ استعاره‌ای از زیستن در ناپایداری، و با این‌حال، زنده ماندن.
در پایان نمایشگاه، ۹ صفحه از روزنامه‌هایی کنار هم دیده می‌شود که مربوط به زمان جوانی پدرم‌اند؛ سنی که حالا من در آن ایستاده‌ام.
شیما طاهری‌پارسا و محمد مخبری درباره‌اش نوشته‌اند: «در میانۀ ویرانی، گاهی صداهایی از گذشته بازمی‌گردند. تیترهایی که گمان می‌رفت در لابه‌لای آرشیوها خاک خورده‌اند، دوباره زنده می‌شوند.» و یکی از تیترها قلبم را مچاله می‌کند: «تانک‌ها مهرآباد را محاصره کردند.» هنوز یک‌ماه نگذشته از شبی که خودم صدای انفجار را از مهرآباد شنیدم. قلبم تجریش است و انفجاری که مغزت از دیدن‎اش سوت می‌کشد. قلبم با تمام کسانی‌ست که خانه‌هاشان را در همین ۱۲ روز دادند و ویرانه تحویل گرفتند.
نمایشگاه را با آثاری از 19 نفر را به پایان می‌رسانم. با فرشید از این دوازده‌روز حرف می‌زنیم؛ از ترس، از امید، از رنج، و از احساس‌هایی که پیش از این، هیچ‌کدام‌مان تجربه نکرده بودیم.
می‌گوید هفتۀ دوم جنگ، وسط بمباران تهران، پروپوزال نمایشگاه را نوشته‌ است.
می‌فهمم که نیلوفر قادری‌نژاد، نقاشی‌اش را در همین روزهای جنگ تمام کرده؛ جنگی که هنوز حتی فرصت نداشته‌ایم اشک‌هایمان را برایش بریزیم، یا از شوک‌اش بیرون بیاییم.
در میان قاب‌ها، خطوط و رنگ‌ها، امید را دوباره معنا می‌کنم. گالری  را ترک می‌کنیم. در کسری از ثانیه با دوستم به توافق می‌رسیم که قهوه‌ای بنوشیم. قهوه‌ای که تا پیش از این صرفاً عادتی بود: گاهی وقتش را داشتیم و گاهی نه.
اما حالا، فرصتی‌ست برای گفتن جمله‌ای ساده به دوستانم:
چقدر دلتنگ‌تان بودم.
چقدر دوست‌تان دارم.
چقدر قدر همین یک فنجان قهوۀ کنار هم بودن را می‌دانم.